مجله فردوسی، دوشنبه 4 دیماه 1357
زندگی زناشویی
سخن بر سر مهاجر ایرانی است. مهاجری که ردپای او در این سلسله مقالات دنبال می شود، یک سرگردان سیاسی است. او سوای اشراف زادگانی است که از دیرباز راه فرنگ را مثل کف دست می شناسند و با تمام مراکز تجارتی و فرهنگی و سیاسی غرب، لاس می زنند. مهاجری که در مراکز این گزارش ها قرار دارد براستی فرنگ ناشناس است و از جمله عوامل پریشانی و اضطراب او یکی هم این است که در برزخی از زندگی سنتی خانوادگی و زندگی آزاد جنسی سرگیجه می گیرد. او نه چندان ثروتمند است تا بتواند زیر سایه جهان وطنی و بی وطنی در اطراف جهان بیاساید و نه چندان محتاج زیستن در این آب و خاک است که هرگاه قدم فراتر از مرزها بگذارد، از گرسنگی بمیرد!…
ریشه های عاطفی او همچنان با سنتی ترین محلات تهران و شهرستانها پیوند دارد و تظاهرات او آنقدر قشری و افراطی است که در مواجهه با پدیده بغرنج مهاجرت خود را می بازد و چون نمی تواند در عمق نهادهای زندگی غربی، خود را رها کند، ناچار در حاشیه وطن جدید جا خوش می کند و گاهی که چشم بر چشم مسافری از ایران می دوزد، در تظاهر به خوشبختی و آسودگی بسیار افراط می کند. میهنش در جیب های او، فقط مشتی اوراق بهادار چپانده و تحت فشار بمباران حرف و کلام توخالی، او را در حد حقیری از فرهنگ سیاسی نگاهداشته است.
حضور این نوع مهاجر ایرانی را در جهان مدیون دولت هایی هستیم که در سال های وفور “پول” به تولید و تکثیر او همت گماشتند و رشته های پیوند با “ملیت” را چنان در وجود تازه به دوران رسیده ها فاسد کردند که به تدریج ریشه ی مهاجرت در متن تمام مشاغل مبتنی بر حق دلالی و بسازبفروشی تناور شد.
مهاجری که دراین مقاله ی خاص به او پرداخته می شود زن خانه دار و سنت خواهی است که بنابر تشویق ها و ترغیب های شوهر نودولت خود، راه به غرب جسته و کمترین ظرفیت فرهنگی برای آمیخته شدن با زیروبم زندگی جدید ندارد. از آنجا که امثال این زن مهاجر ایرانی در کشورهای غرب بسیار است، لازم می آید ضمن نگریستن بر تظاهرات او در رابطه با زندگی جدید، بپردازیم به اینکه چرا حتی زنان سنتی و خانه دار ایران، این مهد مساوات زن و مرد را که با تبلیغات طلایی سازمان های زنانه در سال های اخیر بسیار هوش ربا بوده است، ترک می کنند و دست به دامان محیط های ناشناخته ای می زنند که تا آخرین لحظات زندگی، برای آنها نافهمیده نیز باقی می ماند؟!
“میم – کاف”
مهاجرت … طلاق غیررسمی
زری خانم را شوهرش با یک روسری و سه تا بچه که بزرگترین شان در نیمه راه دبیرستان است و کوچکترین شان تازه به دبستان پا گشوده، در گوشه ای از کشور انگلستان رها کرده است. زن نیز این “رهایی” را با طیب خاطر پذیرفته و همراه با یک کلفت ایرانی در یک خانه مجهز به انواع وسایل رفاهی زندگی می کند. شوهر ماهی یکبار به خانواده مهاجرش سر می زند. کمبودهای آنها را تأمین می کند. آنها را به گردش ها و مسافرت های کوتاه مدت می برد و پس از آنکه با آنها چندین و چند عکس خانوادگی می گیرد دوباره به ایران باز می گردد. ظاهر قضیه این است که شوهر فداکار خواسته لااقل زن و بچه اش را به قول خودش، از جهنم دره ایران نجات دهد! … اما واقعیت قضیه این است که در سال های اخیر به پول رسیده ها، به نوعی طلاق غیررسمی و شاید بشود گفت “نامرئی” دست یافته اند که در پناه آن هم می توانند آبروداری کنند و ننگ طلاق را بر پیشانی خود نپذیرند، هم حرمسراداری کنند و پایه های حرمسرا را – که در مجموعه های قانونی سست شده است – بر شالوده پرتوان اسکناس، همچنان محکم و استوار نگاهدارند. ببینیم در این رهگذر و در پرتو راه حلی بنام مهاجرت، خانم مهاجر در مسیر مهاجرت چه درمی یابد و سرانجام در هجوم معتقدات سنتی و مشاهدات ضد سنتی، کدام طریق را برمی گزیند؟
زری خانم، زندگی روزانه اش عبارت است از روبراه کردن زندگی بچه ها، قدم زدن در پارک ها، عشق کردن با گوشت ها و سبزیجات و میوه جات پاک شده و بسته بندی شده و برخورداری از انواع خدمات شهری که البته برای یک زن خانه دار بی نهایت جذاب است … اما در عمق زندگی جدید زری خانم، واقعیت های گزنده ای هم وجود دارد که بکلی با آینده نگری های شوهر مغایر است و بکلی با ظواهر خوش آب و رنگ زندگی روزانه زری خانم در تضاد است. زری خانم در حقیقت در پارک ها قدم نمی زند تا هوای تازه و خوش را به سینه بکشد و از نگریستن بر مرغابی های آزاد و کبوتر های دست آموز، لذت ببرد. او پارک های سرسبز و با صفای موطن جدید را برای گریستن ها و هق هق کردن های خود دوست می دارد. در آنجاهاست که می تواند دور از چشم بچه ها هرچه می خواهد گریه کند و حتی به قول خودش جیغ بزند، گاهی بدود و ناخن ها را در گوشت دست و صورت خود فرو کند و سرانجام پس از گذران بحران های شدید عصبی، خسته و خالی شده به خانه باز گردد و میعاد خود را با آشپزخانه و بسته بندی های استاندارد شده گوش و سبزی تجدید کند. زری خانم در بیان علل و ریشه های مهاجرت، از مهاجران تحصیل کرده صدیق تر و صریح تر است و به سهولت از پشت پرده ای اشک می گوید: غربت بهتر از هووداری است… بهتر از طلاق است … به شوهرم که چند صباحی است پولدار شده و می خواست با معشوقه اش نیز عروسی کند اجازه ازدواج مجدد ندادم آنقدر کلافه اش کردم که بالاخره تصمیم گرفت ما را به اینجا بفرستد و خودش بی دردسر به معشوقه اش و به کارهایش برسد.
همانقدر که او پیش فامیل از “طلاق” وحشت داشت و راضی به آن نمی شد، من از “هوو” ننگ و عار داشتم. بالاخره دیدیم مهاجرت من و بچه ها درد بی درمان هر دو را دوا می کند!. روزهای اول همه چیز برایم جالب و لذت بخش بود. باور کنید گاهی دقایقی چند پشت ویترین قصابی ها می ایستادم و گوشت های تمیز و قصاب های خوش برخورد را تماشا می کردم، گاهی ساعت ها در فروشگاه ها راه می رفتم، فقط برای آنکه به پیرزن های عجوزه ای که خجالت نمی کشند و پیراهن های سبز و سرخ می پوشند وهفت قلم بزک می کنند، نگاه کنم و تلافی آن همه سال هایی را که از 14 سالگی شروع شد و تا 35 سالگی به تماشای قیافه تهوع آور و غم آلود و خشمگین مادر شوهر و عمه و خاله شوهر گذشت در آورم … همین که از دیدن قشنگی ها خسته شدم تازه فهمیدم که یک زن ناکام هستم… ناکام به تمام معنی. وقتی می بینم یک پیرمرد نیمه جان فرنگی عصا زنان خودش را به نیمکت پارک می رساند و بدنش را به بدن پیرزن خشک شده ای نزدیک می کند که روی نیمکت مثل مومیایی نشسته است، از خودم و گذشته ام و آینده ام حالم به هم می خورد. از وقتی خودم را شناخته ام شوهرداری و فامیل شوهر داری کرده ام و حالا هنوز هیچی نشده به جرم پیری محکوم به مهاجرت و دربهدری شده ام. مثل این است که در دیار غربت خاکم کرده باشند…
زن سنتی در نقطه اوج فاجعه مهاجرت
زری خانم ها معمولاً در نیمه راه مهاجرت به نقطه ی اوج فاجعه ی مهاجرت پا می گذارند و اگر به قول خودشان در آن دیار چال نشوند، به نوعی زندگی تن می دهند که کمترین رابطه ای با ذهن سنتی و حساس و سختگیرشان ندارد. آنها که علاوه بر تمام مشکلات عاطفی، مشکل زبان را نیز با خود دارند و نمی توانند به آسانی حتی در حاشیه موطن جدید جایگزین شوند و با هموطنان جدید از در تفاهم درآیند، به تدریج که بچه های خود را در شکل و ریخت فرنگی ها می بینند با آنها نیز احساس بیگانگی می کنند و بیش از پیش از درد بی همزبانی به خود می پیچند. در این مرحله، بسیاری از آنها متوجه حضور بلامنازع و شورانگیز مردی می شوند که دست شان را می گیرد و چشم شان را از گوشت ها و سبزیجات بسته بندی شده خلاص می کند و به تدریج دیگر جلوه های غرب را در برابرشان می نمایاند – چندانکه حتی راه تماشای فیلم هایی مانند “امانوئل” و یا نمایش هایی از قبیل “اوه کلکته” و امثالهم را با این مرد می پیمایند و با آنکه در اثناء برخورد با این پدیده های ضد سنتی، بسیار رنگ به رنگ می شوند، بسیار ناسزا می گویند، بسیار اعتراض می کنند … اما سرانجام مجذوب همراهی و هم صحبتی مردی می شوند که خلاء غربت را در اطراف شان پر می کند. از این قرار پایه های یک وحدت خانوادگی که بیست سال در غرب ریشه بسته است، با وجود انواع وسائل دفاعی از قبیل روسری زن مهاجر و اعتقاد به چارچوب غیرقابل نفوذ زندگی خانوادگی، منهدم می شود.
مهاجر ایرانی را – که در این نقطه و در اوج فاجعه مهاجرت، سرگیجه گرفته در برزخ سنت خواهی و رابطه آزاد جنسی – یافتم و به وظایف دولت اندیشیدم. به بی صداقتی دولت متبوع خودم و او اندیشیدم که همواره خواسته است به همان آسانی که فی المثل “گندم” را خریداری می کند و – آن را به معده های محتاج می رساند، قانون را نیز اقتباس نماید و به اتباع خود هدیه کند – بی آنکه صداقت و ظرفیت و حمیت آن را داشته باشد که پشتوانه های غنی فرهنگی را ضمانت اجرای قوانین مترقی و مبتنی بر “برابری” قرار دهد. بنابراین و به ناچار بازمیگردیم به قصور دولت در تأمین رفاه اجتماعی و افزودن بر سطح فرهنگ خانواده …
شکست دولت به سبب ناهماهنگی ها
پر کردن هر آنچه شکاف است با “پول” و انتخاب پول به نام داروی هر درد بی درمان و راه حل تمام مسائل و مشکلات نفاق افکن، شاید تنها تحفه ای بود که در سال های وفور پول، توسط دولت های حاکم بر جامعه ایران هدیه شد و گروه های به پول رسیده از هر طبقه و قشر اجتماعی که بودند به تدریج خو گرفتند با اینکه – همه مسائل را با پول حل کنند. این نوع طرز برخورد با مسائل (حتی مسائل عاطفی) سبب شد که مهاجرت از ایران ابعاد وسیعی به خود بگیرد و علاوه بر تمام انگیزه های سیاسی – اجتماعی، ریشه های خانوادگی هم داشته باشد. دولت ها در ارائه برنامه هایی که برای تصحیح روابط خانوادگی بر اساس زندگی امروزی عنوان می شد، صداقت نداشتند و مثل دیگر زمینه ها ناهماهنگ عمل می کردند. شاید ارتکاب به “ناهماهنگی” از طرف دولت ها بیش از ارتکاب به چپاولگری، خانمان سوز و خائنانه باشد.
به همین علت بود که دولت حتی در شئونی که احیاناً مترقبانه قدم برمیداشت، در سرازیری ناهماهنگی فرو می افتاد چندانکه آثار مثبت گام های مترقی خود را نیز می زدود. در اینجا و با استفاده از فرصت، “قانون حمایت خانواده” را به یاد می آوریم: این قانون بدون شک یکی از اقدامات مترقی دولت بود که توانست سایه هولناک دژخیمی به نام “طلاق یکطرفه” و حتی “طلاق غیابی” را از روی سر نیمی از جمعیت مملکت بردارد. دفاع از این قانون، حق و تکلیف هر کسی است که برای خود دفاع از حق و حقیقت را بیش از تظاهر به وابستگی های سیاسی راست و چپ می پسندد. قانون حمایت خانواده (هرچند آن را محتاج اصلاحاتی هم بدانیم) یک “حق” بود و یک حق باقی خواهد ماند. حتی اگر دولت برای تسکین بخشیدن به بحران امروزی ایران و رشوه دادن به حقانیت قانون حمایت خانواده از لحاظ ارتباط حیاتی که با عاطفه و شخصیت نیمی از جمعیت ایران دارد، چندان ریشه دار است که در زمانه ای نه چندان دور، دیگر بار و در شکل افراطی تری از زمین جوشان ایران سر بیرون می کشد.
توسعه و ترویج ابتذال فرهنگی
در هر حال آنچه مایه و پایه ناهماهنگی ها شد و سبب شد که دولت با وجود اقدام برای تصویب قانون حمایت خانواده، نتواند توفیق خدمت به اکثریت مردم را در زمینه تصحیح روابط خانوادگی شان تحصیل کند، توسعه و ترویج ابتذال فرهنگی بود که توسط رادیو – تلویزیون و مطبوعات به بهانه برابری زن و مرد تبلیغ می شد و دولت گویی خود را مسئول و متعهد می دید که این پدیده های اشاعه دهنده ابتذال فرهنگی را زیر پستان های خصم پرور خود بپروراند و آنها را تغذیه کند و محتوای مسموم شان را با انواع آگهی های دولتی و حمایت های تشویق آمیز دیگر، رنگین و جذاب کرده به خورد انبوه مردم، به خصوص زنان نوسواد بدهد!
جنبه های مترقی قانون حمایت خانواده به هیچ وجه با ابتذالی که از سوی وسائل ارتباط جمعی، در روابط زن و مرد ایرانی تبلیغ می شد، هماهنگی نداشت. گویی قانون حمایت خانواده سر از جامعه دیگری برآورده بود و رادیو تلویزیون و مطبوعات، به خصوص مطبوعات زنانه، متعلق به جامعه دیگری بود. دولت، دوگانه و در واقع ابلهانه عمل می کرد. نتیجه آن شد که حرمسرا از لحاظ قانونی ویران شد، اما حرمسرا در فرهنگ روز در شکل های نامشخص و نامرئی تقویت شد. زنان نجیب و سنت خواه که از یک سو به سبب ظهور قانون حمایت خانواده، این توانایی را به دست آوردند که حق تأسیس حرمسرای قانونی را زا شوهران نودولت خود سلب کنند، از سوی دیگر نتوانستند با امکانات وسیعی که برای تأسیس عشرتکده ها (حرمسراهای غیرقانونی) در مراکز شغلی شوهران شان ایجاد شده بود، بستیزند.
در سال هایی که محتاج غنای فرهنگی بخصوص در روابط زن و مرد بودیم، مطبوعات و رادیو تلویزیون در تقویت روحیه تجمل خواهی، از انتشار هیچ افسانه ای فروگزار نکردند و سرانجام چنان شد که در عصر دانش آموزی و دانشجویی زنان و در عصر تصویب قانون حمایت خانواده، دختران بیش از پیش متکی به افسون “مهریه” و جوانان بیش از پیش متکی به جاذبه “جهیزیه” شدند.
انبوه دخترانی که به این ترتیب بی شوهر مانده بودند زمینه را برای توسعه حرمسراهای نامرئی مناسب ساختند و مردانی که دست شان توی حنای قانون حمایت خانواده گیر کرده بود، چاره را در آن دیدند که تضادهای عاطفی خود را به کمک پول بپوشانند. زری خانم ها به مهاجرت و جیغ کشیدن در پارک ها و زیستن در حاشیه زندگی غربی گرویدند و این همه را بر هوودار شدن ترجیح دادند … زیرا دولت ناهماهنگ عمل کرد. در تضعیف پدیده های حق گوی فرهنگی کوشید و در تقویت پدیده های ناحق گوی که اتفاقاً نخستین مدعیان او شدند، مردانه و دلاورانه قدم به میدان گذاشت. نتیجه آنکه پدیده های خوبی مانند قانون حمایت خانواده روی دست قضات دلسوز باقی ماند بی آنکه فرهنگ مبتنی بر آن تقویت شده باشد. پدیده های ضعیف فرهنگی نتوانستند حتی به زنان تحصیل کرده، شجاعت ترک اخلاق مهریه ای و نفقه ای را بیاموزند و نتوانستند حتی به مردان ظاهرا روشنفکر، ترک زندگی حرمسرایی را تبلیغ کنند…. و چنان شد که می دانیم. دادگاه های حمایت خانواده غده سرطانی شد بر قلب دادگستری دردمند ایران … و با این همه هنوز هم جای آن ندارد که قانون مترقی را تخطئه کنیم و وسائل ارتباط جمعی را که موجبات فاسد شدن هرچه بیشتر روابط زن و مرد را در این جامعه فراهم ساختند به عرش اعلی بنشانیم ! …. شکست قانون حمایت خانواده در تصحیح روابط خانوادگی و در سرنگون سازی بنای “حرمسرا” نتیجه ی غیر مستقیم شلتاق هایی است که مطبوعات – رادیو تلویزیون در تخفیف مقام زن و در تشدید جهل زنانه و در تقویت حرمسراخواهی مردانه به آن گردن نهادند. سازمان زنان ایران و دیگر جمعیت ها و انجمن های زنانه، با وجود تمام تظاهرات دفاعی که داشتند و با آنکه حتی در رسالت برای تحقق برابری زن و مرد، از “بتی فریدن” زن افراطی امریکایی نیز سبقت گرفته بودند، اکنون بکلی لال شده اند. زیرا کفاره گناهانی را پس می دهند که مرتکب شده اند.
در دوران پانزده ساله ای که تمام وسایل ارتباط جمعی، زنان بی مایه و بی حقیقت را به نام الگوی زن امروزی ایران تبلیغ می کردند، این ارگان های زنانه که از ریشه اشراف زاده و فاسد بودند، کمترین نیروی مقاومتی را تشکیل ندادند.
سنگ از زمین بلند شد و رسالت آنها را در لزوم مداخله برای تصحیح سوژه ها و شیوه های نمایشی رادیو – تلویزیون – سینما و مطبوعات یادآورشان شد، اما بانوان به دروغ برابرخواه، آن همه را به شوخی گرفتند و همچون “زائده دولت” عمل کردند و بخش بزرگی از بودجه دولت را انگل وار ممکیدند و پی در پی بر جنبه های روابط بین المللی خود با دیگر سازمان های زنانه جهان افزودند بی آنکه به خاطر آورند در این جامعه زری خانم ها و شوهران آنها، در برابر آنچنان تحولات قانونی قرار گرفته اند که با دیدگاه های سنتی و فرهنگی شان تطبیق نمی کند و محتاج غذای غنی و سالم فرهنگی هستند تا بتوانند روح قوانین را بپذیرند. زائده دولت که در بولتن هایش ویترین افکار “بتی فریدن” شد، در نهاد وجود، یک دستگاه فاقد ایدئولوژی و آرمان بود که تظاهرات بین المللی را بر ایفای رسالت های ملی ترجیح می داد. بدین جهت بود که هرگز نتوانست جنبه های مترقی قانون حمایت خانواده را با محتوای فرهنگی نشریات و فیلم ها و سریال ها و آگهی های تجارتی هماهنگ سازد و بدین جهت است که اکنون در بحبوحه بحران از گوش کر و از زبان لال شده است! … مهریه های گزاف و جهیزیه های بزرگ که شرح و وصف آن در جراید پانزده ساله اخیر ایران آمد … عروسی های باشکوه که رکورد شکن یکدیگر شدند …. عشرتکده هایی که گاهی بسیار رندانه مورد تبلیغ قرار گرفتند، مهمترین رویدادهایی است که در سال های وفور پول، در زمینه روابط زن و مرد به رخ مردم کوچه و بازار کشیده شد و اشاعه ابتذال در سلول های خانواده، بزرگترین خیانتی بود که به بهانه وصول به عصر برابری، نسبت به توده های مردم روا شد. زری خانم ها به نوعی مسموم شدند و شوهران شان به نوعی دیگر. از درون راه حل هایی مثل “مهاجرت” که خاک سرد روی ننگ طلاق و ننگ حرمسرا پاشید، سرب داغی بیرون جوشید که بحران بر بحران افزود. سکوت گروه های مختلف مردم در برابر سیاست جدید دولت که عبارت است از الغاء پاره ای قوانین خوب و مترقی، در واقع بحرانی است که بر بحران می افزاید. زیرا این سیاست آسپیرینی است که در نهایت، درد را شدت می بخشد.