كابل‌… پيش‌ از ماجرا

مجله فردوسی دوشنبه 15 آبان 1357 تک شماره

 اين‌ سفرنامه‌ با هفت‌ ماه‌ تأخير نوشته‌ مي‌شود، گزارشي‌ است‌ كه‌ ضمن‌ آن‌ سعي‌ شده‌ از چهره‌ آرام‌ و سر به‌ راه‌ كابل‌ و ظواهر و سطوح‌ آن‌ عكسبرداري‌ شود. در اين‌ گزارش‌، البته‌ «ژورناليسم‌ ابن‌الوقت‌» حضور دارد. ژورناليسم‌ چه‌ كند اگر اين‌ ابن‌الوقت‌ نباشد؟ ژورناليسم‌ هستي‌ پرشور خود را به‌ اميد شكار لحظه‌ها، از آفت‌ افسردگي‌ و خمودگي‌ و خاموشي‌ مصون‌ مي‌دارد. يعني‌ تصويرها و صداها را آنقدر در صندوقچه‌ خيال‌ حفظ‌ مي‌كند تا زمانة‌ آبستن‌، بزايد و همة‌ آن‌ تصويرها و صداها بتوانند از محبس‌ انديشة‌ ژورناليسم‌ به‌ بيرون‌ نفوذ كند و رها شود. گزارش‌ موجود مجموعهاي‌ از چند تصوير شتابزده‌ از شهري‌ است‌ كه‌ اين‌ روزها مركز خبر جهان‌ شده‌ است‌. هفت‌ ماه‌ پيش‌ كه‌ چهره‌ ظاهري‌ كابل‌ را در يك‌ گذر كوتاه‌ ديدم‌، سياست‌هاي‌ مسلط‌ بر آن‌ را نمي‌شناختم‌. اكنون‌ هم‌ از اوضاع‌ و احوال‌ سياسي‌ جديد در افغانستان‌ چيزي‌ نمي‌دانم‌. بنابراين‌، گزارش‌ فارغ‌ از هرگونه‌ تحليل‌گري‌ و نتيجه‌گيري‌ قطعي‌ سياسي‌ است‌ و فقط‌ در حد نوعي‌ عسكبرداري‌ از سطوح‌ مختلف‌ چهره‌ يك‌ شهر و يك‌ جامعه‌ پذيرفتني‌ است‌.

 پروا نيست‌

 روبه‌ رو شدن‌ با «كابل‌» مثل‌ روبه‌ رو شدن‌ با يك‌ زن‌ پا به‌ ماه‌ است‌. شهر حال‌ حرف‌ زدن‌ با مسافر خارجي‌ را ندارد. با لب‌هاي‌ فروبسته‌، در محاصره‌ ديوارهاي‌ شهر قديمي‌ و ويرانه‌هاي‌ آن‌، فقط‌ مسافران‌ را نگاه‌ مي‌كند. چهره‌ كابل‌ سخت‌ بي‌تفاوت‌ است‌. «پروا نيست‌» دو كلمه‌اي‌ است‌ كه‌ فوراً و پس‌ از چند ساعت‌ اقامت‌ در كابل‌ آويزه‌ گوش‌ مي‌شود. مردم‌ در هر محاوره‌ كوتاه‌ چندين‌ بار به‌ يكديگر مي‌گويند «پروا نيست‌». پروا نيست‌ معادل‌ «ماعليش‌» عربي‌ و «بي‌خيالش‌» ايراني‌ است‌. مردم‌ در كابل‌ آنقدر با كلمات‌ «پروا نيست‌» زيسته‌اند و آميخته‌اند كه‌ به‌ نظر مي‌رسد در برابر شديدترين‌ پيشامدها، فقط‌ به‌ ياري‌ اين‌ دو كلمه‌ عكس‌العمل‌ نشان‌ مي‌دهند. از پنجره‌ هتل‌ كه‌ شهر را مي‌نگريستم‌ دچار چنين‌ توهمي‌ شده‌ بودم‌ و چون‌ از هتل‌ فراتر رفتم‌، گاهي‌ بر اين‌ توهم‌ افزودم‌ و گاهي‌ از آن‌ منصرف‌ شدم‌.

 «گاري‌»ها در خيابان‌هاي‌ كابل‌ حامل‌ سرنشينان‌ خوابزده‌ بودند و در حركت‌هاي‌ بي‌مقصد آنها ديده‌ مي‌شد كه‌ يك‌ چهار پا هر چند موجود دو پا را كه‌ روي‌ گاري‌ در خواب‌ عميقي‌ فرو رفته‌ بودند، به‌ دنبال‌ مي‌كشد. اين‌ بخش‌ از چهره‌ كابل‌ كه‌ به‌ وسيله‌ گاري‌ها و گاريچي‌ها شكل‌ مي‌گرفت‌ بر فرهنگ‌ «پروا نيست‌» متكي‌ بود و از اين‌ حقيقت‌ سخن‌ مي‌گفت‌ كه‌ پريشان‌ حالي‌ مردم‌ از آن‌ سبب‌ نيست‌ كه‌ سرزمين‌شان‌ راه‌ به‌ دريا ندارد… بلكه‌ از اين‌ جهت‌ است‌ كه‌ درياي‌ بيكران‌ نيروي‌ انساني‌ دست‌ نخورده‌ و بكر و خوابزده‌ باقي‌ مانده‌ و همچون‌ يك‌ قطرة‌ بي‌مقدار در حلقوم‌ «پروا نيست‌» و عوامل‌ اشاعه‌ اين‌ نوع‌ فرهنگ‌ فرو رفته‌ و بلعيده‌ شده‌ است‌.

 در شريان‌ بازارهاي‌ كابل‌ حضور «پول‌» احساس‌ نمي‌شد. چهره‌ سب‌ و كار سخت‌ دژم‌ بود… و از آن‌ كسادتر روحية‌ كسب‌ و كار بود. بازار پارچه‌ را با انبوهي‌ از تكه‌هاي‌ ژاپني‌ و آمريكايي‌ كه‌ ته‌ مانده‌ طاقه‌هاي‌ پارچه‌ در اين‌ دو كشور است‌، به‌ نام‌ بخش‌ مهمي‌ از چهره‌ دادوستد در كابل‌، قابل‌ بررسي‌ يافتم‌. در اين‌ بازار كه‌ گفته‌ مي‌شد اجناس‌ آن‌ هدايايي‌ از دو كشور دوست‌ آمريكا و ژاپن‌ است‌، مردم‌ بالنسبه‌ مرفه‌ مي‌توانستند احتياجات‌ پوشاكي‌ خود را تأمين‌ كنند. وضع‌ و حال‌ روحيه‌ مردم‌ در اين‌ بازار چيزي‌ از سرنشينان‌ گاري‌ها كم‌ نداشت‌. فروشنده‌ها با آنكه‌ در نهايت‌ كسادي‌ به‌ كار فروشندگي‌ ادامه‌ مي‌دادند، اما به‌ خوبي‌ پيدا بود كه‌ متكي‌ به‌ فرهنگ‌ «پروا نيست‌» كاسبي‌ مي‌كنند. آنها به‌ ندرت‌ تكان‌ مي‌خوردند و وقتي‌ مشتري‌ تقاضا مي‌كرد تكه‌ پارچه‌اي‌ را برايش‌ اندازه‌ بگيرند و قيمت‌ كنند، از روي‌ همان‌ مسندي‌ كه‌ نشسته‌ بودند، در نهايت‌ سخاوت‌ و اعتماد و بي‌تفاوتي‌ مي‌گفتند: «خودت‌ كش‌ كن‌»… يعني‌ خودت‌ اندازه‌ بزن‌… خودت‌ قيمت‌ بزن‌… و خودت‌ پول‌ آن‌ را حساب‌ كن‌ و بپرداز. اين‌ روحيه‌ كه‌ از ديدگاه‌ معناپرستي‌ مي‌تواند نمودار جنبه‌اي‌ متعالي‌ از اخلاق‌ مردمان‌ يك‌ جامعه‌ باشد، از ديدگاه‌ اقتصادي‌ نشانه‌اي‌ است‌ بر اين‌ كه‌ مردم‌ با نيروي‌ «پول‌» ناآشنا مانده‌اند و به‌ سبب‌ اين‌ عدم‌ مؤانست‌، سنگ‌ و ترازو را به‌ مشتري‌ مي‌سپارند و خودشان‌؟؟؟به‌ گاريچي‌ها به‌ نقطة‌ نامعلومي‌ چشم‌ مي‌دوزند كه‌ از بس‌ مبهم‌ و غبارآلود است‌، ضرورت‌ هر حركتي‌ را انكار مي‌كند بدين‌ سان‌، بازار كابل‌ و روحية‌ دادوستد در اين‌ بازار زيرنفوذ فرهنگ‌ «خودت‌ كش‌ كن‌» نه‌ رونقي‌ داشت‌، نه‌ اميدي‌.

 از اين‌ قرار كابل‌، با همه‌ لب‌ فروبستگي‌ها و خويشتن‌داري‌ها، فقط‌ با استفاده‌ از جملاتي‌ از نوع‌ پروا نيست‌ و خودت‌ كش‌ كن‌، خود را به‌ مسافر لو مي‌داد. به‌ طوري‌ كه‌ پس‌ از يك‌ شبانه‌ روز اقامت‌ در كابل‌، بار سنگين‌ اندوه‌ و يأس‌ به‌ مسافر منتقل‌ مي‌شد و مسافر اگر شرقي‌ بود فوراً با شهر اندوه‌ زده‌ به‌ احساس‌ يگانگي‌ مي‌رسيد.

 ارمك‌پوش‌ها در كنار چادري‌پوش‌ها

 زن‌هاي‌ افغاني‌ بخش‌ مهم‌ ديگري‌ از چهره‌ شهر را مي‌ساختند. زن‌ها، اين‌ نيروي‌ شريف‌ و سازنده‌ انساني‌ كه‌ در جاهايي‌ از آسيا نيمي‌ از نيروي‌ مولد را تشكيل‌ مي‌دهند، با تمام‌ قوا زير «چادري‌»ها كه‌ مثل‌ «قالب‌» روي‌ سرشان‌ فرو مي‌افتاد و تا پنجه‌ پاها را مي‌پوشاند، پنهان‌ شده‌ بودند. درون‌ اتوبوس‌هايي‌ كه‌ بهتر از گاري‌ها نبود و نمي‌دانم‌ قراضه‌ و ته‌ مانده‌ كارخانه‌هاي‌ كدام‌ «ابرقدرت‌» يا «قدرت‌» بود زن‌هاي‌ چادري‌پوش‌ از پشت‌ سوراخ‌هاي‌ نقاب‌ چادري‌ به‌ غريبه‌ها و به‌ زندگي‌ متفاوت‌ زن‌هاي‌ غريبه‌ خيره‌ مي‌شدند. در اين‌ خيرگي‌ به‌هيچ‌وجه‌ حسرت‌ رهايي‌ و همساني‌ موج‌ نمي‌زد. در نهايت‌ رضايت‌، در نهايت‌ رنج‌، چشم‌هاي‌ طعنه‌گر خود را از پشت‌ سوراخ‌ها به‌ خارج‌ رسوخ‌ مي‌دادند و با لب‌هاي‌ فروبسته‌، فقط‌ به‌ كمك‌ گردش‌هاي‌ چشمي‌،رسا و هولناك‌ به‌ ما مي‌گفتند: خب‌… كه‌ چي‌؟ آنها عموماً پير و فرسوده‌ به‌ نظر مي‌رسيدند. پيري‌ زودرس‌ چنان‌ بلايي‌ بر سرشان‌ آورده‌ بود كه‌ هر چشمي‌ از پشت‌ نقاب‌، پير به‌ نظر مي‌رسيد و هر انعطاف‌ و چرخش‌ زنانه‌ در محاصره‌ «چادري‌» مفقود و معدوم‌ مي‌شد. زن‌هاي‌ چادري‌پوش‌ اين‌ چنين‌ از نگاه‌ كاوشگر غريبه‌ها مي‌گريختند.

 در كنار چادري‌پوش‌ها، دختركان‌ دبستاني‌ با وجود آنكه‌ سر تا به‌ پا پوشيده‌ بودند و سنت‌ ارمك‌پوشي‌ را تمام‌ و كمال‌ به‌ جا مي‌آوردند، يك‌ نقطة‌ عزيمت‌ تلقي‌ مي‌شدند كه‌ در آن‌ شهر و فضا غريب‌ بود. دخترك‌ها كه‌ تعدادشان‌ در خيابان‌ها و كوچه‌هاي‌ شهر زياد نبود، در كنار چادري‌پوش‌ها احساس‌ غربت‌ مي‌كردند. اين‌ غربت‌زدگي‌ موقعي‌ بيشتر و بهتر احساس‌ مي‌شد كه‌ مي‌كوشيدند جدايي‌ خودشان‌ را از دنياي‌ چادري‌پوش‌ها به‌ رخ‌ ما بكشند. با دلواپسي‌ سعي‌ مي‌كردند ناهماهنگي‌هاي‌ ظاهري‌ خود را پنهان‌ دارند. پيدا بود كه‌ براي‌ حفظ‌ يقة‌ سفيد و چرك‌مرده‌ و روپوش‌ ارمك‌ و دراز و چروك‌ خود تا چه‌ اندازه‌ ارزش‌ قائل‌ هستند و تا چه‌ اندازه‌ ترجيح‌ مي‌دهند اين‌ يقه‌هاي‌ چركين‌ را داشته‌ باشند و در سلك‌ آن‌ چادري‌پوش‌ها در نيايند. نگاه‌ آنها كه‌ دزدانه‌ به‌ پوشاك‌ ما دوخته‌ مي‌شد، سرشار از حسرت‌ رهايي‌ بود، دختركان‌ ارمك‌پوش‌ كه‌ به‌ شدت‌ اخمو بودند و به‌ خود اجازه‌ شيطنت‌ نمي‌دادند، هنوز در دام‌ عنكبوت‌ «پروا نيست‌» فرو نيفتاده‌ بودند. نگاه‌ آنها نه‌ تخطئه‌گر بود، نه‌ پرطعنه‌… يك‌ نگاه‌ ناب‌ انساني‌ بود. يك‌ نگاه‌ پرحسرت‌ و پر آرزو و پر خشم‌ و پركينه‌. نگاهي‌ كه‌ مشابه‌ آن‌ را هرگز در چشمان‌ دختركان‌ غربي‌ يا دختركان‌ شرقي‌ كه‌ در مدارس‌ غربي‌ درس‌ مي‌خوانند نمي‌توان‌ يافت‌. نگاهي‌ بود كه‌ ناب‌ترين‌ آن‌ در محيط‌ بويناك‌ يك‌ اتوبوس‌ قراضه‌ در خيابان‌هاي‌ ساكت‌ شهر كابل‌ دست‌ نيافتني‌ بود. نگاهي‌ بسيار خاموش‌، بسيار گويا…

 ماشين‌هاي‌ سازشكار

 جسارت‌ كرديم‌ يا به‌ قولي‌ شرارت‌ كرديم‌ و خواستيم‌ با چهره‌ مراكز توليدي‌ از نزديك‌، نه‌ از مأمن‌ گزارش‌هاي‌ رسمي‌ آماري‌ آشنا شويم‌. رانده‌ تاكسي‌ در اين‌ راه‌ دستگيرمان‌ شد و در برابر چند كارخانه‌ چيني‌سازي‌ كه‌ گويا يكي‌ از مهمترين‌ فعاليت‌هاي‌ توليدي‌ افغانستان‌ است‌ توقف‌ كرد. كارخانه‌ها عموماً تعطيل‌ بودند. علت‌ تعطيل‌ را پرسيدم‌. گفتند: مصالح‌ نداريم‌. دو كارخانه‌ ريسندگي‌ نيز سر راه‌ بودند كه‌ از يك‌ كارخانه‌ كه‌ متعلق‌ به‌ بخش‌ خصوصي‌ بود راحت‌ و بدون‌ سئوال‌ و جواب‌ ديدن‌ كرديم‌. كارخانه‌ مثل‌ بازار پارچه‌ (پارچه‌ سرا) ملقمه‌اي‌ بود از ماشين‌هاي‌ ژاپوني‌، چيني‌، روسي‌. مي‌گفتند پيش‌ترها نخ‌ را از خارج‌ وارد مي‌كرده‌اند. اما در آن‌ لحظه‌ كه‌ ما حاضر بوديم‌ ماشين‌هاي‌ نخ‌ تاب‌ مستقر در كارخانه‌ چهار ساله‌ و روسي‌ بودند ـ ماشين‌هاي‌ بافت‌ 18 ساله‌ و 9 ساله‌ ساخت‌ ژاپن‌ بودند ـ ماشين‌هاي‌ چيني‌ هم‌ 9 سال‌ عمر داشتند شايد اگر اهل‌ سياست‌ و بخصوص‌ سياست‌هاي‌ بين‌المللي‌ بوديم‌، مي‌توانستيم‌ از روي‌ عمر اين‌ ماشين‌ها و مليت‌ آنها، ريشه‌ و عمق‌ فرهنگ‌ «پروا نيست‌» را پيدا كنيم‌… كه‌ چون‌ نبوديم‌ از خير آن‌ گذشتيم‌ ـ شايد سياست‌هاي‌ ژاپوني‌ و روسي‌ و چيني‌ و آمريكايي‌ با هم‌ نسازند. اما آن‌ طور كه‌ در كارخانه‌ نساجي‌ ديده‌ مي‌شد، ماشين‌هاي‌ متعلق‌ به‌ آنها خوب‌ با هم‌ مي‌سازند. يكي‌ نخ‌ را مي‌تابيد. يكي‌ نخ‌ را مي‌بافت‌ و يكي‌ نخ‌ را رنگ‌ مي‌زد و يكي‌ نخ‌ را خشك‌ مي‌كرد. حالا چه‌ نيرويي‌ محصول‌ را به‌ بازار مي‌رساند و سود توليد را به‌ جيب‌ مي‌زد، معلوم‌ نبود. به‌ كارخانه‌ ديگر كه‌ متعلق‌ به‌ بخش‌ عمومي‌ بود راهمان‌ ندادند و آنقدر سئوال‌ و جواب‌ كردند كه‌ پا به‌ فرار گذاشتيم‌ و مأمن‌ هتل‌ و قوري‌ چاي‌ سبز را به‌ هر نوع‌ استنطاق‌ بدفرجام‌ ترجيح‌ داديم‌.

 راز دل‌ با قبور شهدا

 قبور «شهدا» كه‌ زيارتگاه‌ مردم‌ افغانستان‌ است‌ در تمام‌ شهر كابل‌ پراكنده‌ است‌. اگر اين‌ قبور نبود هرگز نمي‌توانستيم‌ كابل‌ واقعي‌ را با آدم‌هاي‌ كابلي‌ دريابيم‌.

 مردم‌ كابل‌ بر مزار شهدا كه‌ غالباً جنبه‌ مذهبي‌ داشت‌، از نقاب‌ سرد و بي‌تفاوت‌ خود بيرون‌ مي‌شدند و خوب‌ مي‌گريستند و خوب‌ خود را ظاهر مي‌كردند. پراكندگي‌ زيارتگاه‌ها در تمام‌ شهر، اين‌ فرصت‌ را كه‌ تنها فرصت‌ ظهور دردها بود به‌ كابلي‌ها مي‌داد تا هر وقت‌ اراده‌ كنند، به‌ سرعت‌ خود را به‌ يك‌ شهيد برسانند و راز دل‌ بگويند. وقتي‌ علت‌ پراكندگي‌ قبور را پرسيديم‌، روشن‌ شد قبرستان‌ها در شهر كابل‌ «محله‌اي‌» هستند. هر محله‌، تقريباً يك‌ قبرستان‌ براي‌ خودش‌ دارد و هر قبرستان‌ هم‌ چند شهيد را در دل‌ پنهان‌ كرده‌ است‌. مردم‌ روي‌ پاشنه‌ درهاي‌ ورودي‌ و خروجي‌ مرقدها ميخ‌ مي‌كوبند و به‌ اين‌ نشانه‌ از ملجأ خود مراد مي‌خواهند. زندگي‌ در قبرستان‌ها، بر مزار شهدا، يك‌ زندگي‌ دروني‌ است‌ كه‌ شايد اگر در دسترس‌ نبود، مردم‌ شهر خفه‌ مي‌شدند. اما به‌ هر حال‌ و خدا را شكر كابلي‌ها به‌ علت‌ زندگي‌ ابتدايي‌، هنوز از نعمت‌ آن‌ محروم‌ نمانده‌اند.

 در شهري‌ كه‌ جادوي‌ پول‌ هنوز كشف‌ نشد و مردم‌ آنقدر با پول‌ «خرد» تماس‌ دارند كه‌ با پول‌ «كلان‌» و اسكناس‌هاي‌ درشت‌ بيگانگي‌ مي‌كنند، مردان‌ متوسط‌ و حتي‌ فرودست‌ پروا ندارند كه‌ چهار زن‌  را در حرم‌ بنشانند و به‌ آنها نان‌ بدهند. از سر اتفاق‌ به‌ ميهماني‌ يكي‌ از اين‌ حرمسراهاي‌ محقر فراخوانده‌ شديم‌. زن‌ كوچك‌تر را هراس‌ برداشته‌ بود كه‌ نكند يكي‌ از مهمانان‌ جالي‌ خالي‌ زن‌ چهارم‌ را در حرمسرا پر كند. او به‌ شيفتگي‌ به‌ مرد خود، به‌ صاحب‌ حرم‌ مي‌نگريست‌ و هنوز پس‌ از سال‌ها همزيستي‌ با او نفهميده‌ بود كه‌ شوهرش‌ متكي‌ به‌ صنعت‌ جديد جلب‌ توريست‌ است‌ و از اين‌ راه‌ جذب‌ پول‌ مي‌كند و حرم‌ را مي‌چرخاند و ضرور تا با مسافران‌ خارجي‌ گرم‌ هم‌ مي‌گيرد. هنوز نتوانسته‌ بود بفهمد كه‌ نان‌ سفره‌ او و ديگر زنان‌ و بچه‌هاي‌ حرم‌ از راه‌ جلب‌ و جذب‌ قلوب‌ توريست‌ها و احياناً تأمين‌ ترياك‌ و حشيش‌ آنها فراهم‌ مي‌شود و براساس‌ اين‌ جنبه‌ از صنعت‌ توريسم‌ كه‌ خاص‌ بخش‌هايي‌ از قاره‌ آسيا است‌، توريست‌ هرچه‌ ترياكي‌تر … هر چه‌ حشيشي‌تر… و هرچه‌ كثيف‌تر…بهتر. زن‌ كوچك‌ حرم‌ از پيچ‌ و خم‌ پولسازي‌ بي‌خبر بود، خانه‌ محقر و مشترك‌ خود را همچون‌ قصر مجللي‌ مي‌ديد كه‌ هر زني‌ از هر نقطة‌ جهان‌ آرزومند ورود به‌ آن‌ است‌ و آقاي‌ خود را چنان‌ مي‌ديد كه‌ هر زني‌، حاضر و مشتاق‌ است‌ جاي‌ خالي‌ زن‌ چهارم‌ را در آغوش‌ او پر كند. اين‌ دلواپسي‌ از چهره‌ وحشت‌زده‌ زن‌ كوچك‌ دور نشد تا آنكه‌ لحظه‌ خداحافظي‌ فرا رسيد. تازه‌ آن‌ وقت‌ بود كه‌ غش‌ غش‌ خنده‌ را سر داد… تعارف‌ كرد… مهمان‌نوازي‌ كرد… و در حالي‌ كه‌ نگاه‌ حق‌شناس‌ خود را به‌ سوي‌ صاحب‌ حرم‌ دوخته‌ بود، براي‌ ما كه‌ ميهمانان‌ حرم‌ بوديم‌، بي‌تابانه‌ و ذوق‌ زده‌ به‌ نشانه‌ خداحافظي‌ دست‌ تكان‌ داد. با اين‌ اميد كه‌ هرگز ديگر بار چشم‌ بر چشم‌ ما نگشايد.

 روشنفكران‌ در دو جبهه‌

 روشنفكران‌ افغاني‌ را در يكي‌ و محفل‌ روشنفكرانه‌ همتاي‌ ديگر روشنفكران‌ يافتم‌. آنها غم‌ مردم‌ را با خود داشتند و آرزومند فضايي‌ بودند كه‌ در آن‌ فضا بتوانند با انديشه‌ و ذهنيات‌ خود شنا كنند و تا جايي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ مردم‌ را از نحوست‌ فرهنگ‌ مبتني‌ بر «پروا نيست‌» رها سازند. آنها در كنار خود زناني‌ داشتند كه‌ به‌ شيوه‌ اروپاييان‌ لباس‌ پوشيده‌ بودند و غالباً چند سالي‌ در يكي‌ از كشورهاي‌ اروپايي‌ زيسته‌ بودن‌. محفل‌ آنها در همان‌ لحظات‌ نخست‌ به‌ دو بخش‌ زنانه‌ ـ مردانه‌ تقسيم‌ مي‌شد و زنان‌ غالباً به‌ دلخواه‌ مردان‌ خود را رها مي‌كردند و فقط‌ زيرچشمي‌ مواظب‌ بودند كه‌ از دنياي‌ روشنفكرانه‌ چندان‌ دور نشوند. روحيه‌ اين‌ زن‌ها در بسياري‌ از لحظات‌ با روحيه‌ زن‌ كوچك‌ آن‌ حرم‌ محقر تفاوتي‌ نداشت‌. روشنفكران‌ افغاني‌ از لحاظ‌ فكري‌ دو شقه‌ مي‌شدند. بخشي‌ از آنها متكي‌ به‌ فرهنگ‌ و ادبيات‌ «پتو» بودند و فقط‌ براي‌ عمومي‌ ساختن‌ اين‌ زبان‌ تعصب‌ به‌ خرج‌ مي‌دادند و تمام‌ مفاخر علم‌ و ادب‌ ايران‌ قديم‌ را به‌ افغانستان‌ نسبت‌ مي‌دادند… بخشي‌ ديگر نيز متكي‌ به‌ زبان‌ فارسي‌ و فرهنگ‌ فارسي‌ بودند كه‌ در مبارزه‌ با «پشتو»ها در نهان‌، از پاي‌ نمي‌نشستند. جنگ‌ ادبي‌ و فرهنگي‌ بين‌ اين‌ دو حتماً ريشة‌ سياسي‌ داشت‌. ولي‌ چون‌ در آن‌ مدت‌ كوتاه‌ ريشه‌يابي‌ ممكن‌ نبود، صورت‌ قضايا حاكي‌ از چنگ‌ها و منازعات‌ شديد ادبي‌ و فرهنگي‌ بين‌ دو گروه‌ روشنفكر افغاني‌ بود. به‌ طوري‌ كه‌ مي‌توان‌ گفت‌ اين‌ دو، در عميق‌ترين‌ نهانگاه‌هاي‌ خود در جنگ‌ و ستيز دائمي‌ به‌ سر مي‌بردند و هر دو در پي‌ آن‌ بودند كه‌ از بي‌حالي‌ و بي‌تفاوتي‌ مسلط‌ بر محيط‌ چيزي‌ بكاهند. در عمق‌ بحث‌هاي‌ روشنفكرانه‌، عنصر فعال‌ روشنفكري‌ كه‌ عبارت‌ است‌ از چيرگي‌ بر فرهنگ‌ بي‌خيالي‌ و بي‌رمقي‌ و بي‌تفاوتي‌ احساس‌ مي‌شد و تجلي‌ مي‌كرد و همين‌ گرامي‌ بود ـ بخصوص‌ كه‌ برخي‌ از روشنفكران‌ مدافع‌ علقه‌هاي‌ فارسي‌ در تنگناي‌ فقر به‌ سختي‌ دست‌ و پا مي‌زدند و از اين‌ مبارزه‌ روي‌ بر نمي‌تافتند.

 شهر بدون‌ لبخند

 اكنون‌ «كابل‌» در مركز خبرها نشسته‌ است‌. حرف‌ از خون‌ است‌ و جنگ‌ داخلي‌ آيا شهري‌ كه‌ شتابزده‌ از آن‌ گذشتيم‌ نطفة‌ ماجراي‌ امروز را در خود نداشت‌؟… چهره‌ كابل‌ اكنون‌ از زيربار تضادها و سازش‌هاي‌ جهاني‌ چگونه‌ بيرون‌ مي‌شود؟ بر هيچكس‌ معلوم‌ نيست‌. اما يك‌ حقيقت‌ معلوم‌ است‌ و آن‌ اين‌ كه‌ چهره‌اي‌ با اين‌ همه‌ اندوه‌، به‌ آساني‌ متبسم‌ نمي‌شود و بر جهان‌ لبخند نمي‌زند.

تفکر در فضایی مخاطره آمیز و الزام تغییر شرایط سیاسی

سیر تاریخی، از ممنوعیت “غربزدگی” تا کتاب ممنوعه “در ویتنام”

از آن روز که برای تکمیل ژست دانشجویی، دکه های فروش کتاب های ممنوعه را کشف می کردم، تا امروز که ممنوعه ها از برکت شمست های فاحش سیاسی یکی یکی رو می شود، درست پانزده سال گذشته است. پانزده سال پیش جزوه کوچک “غرب زدگی” نوشته “جلال آل احمد” نخستین ممنوعه ای بود که وقتی آن را با زحمت زیاد از فروشنده کتاب های قاچاق دریافت کردم، احساس پیروزی و غروز دانشجویی بر من حاکم شد و چنان پنداشتم که گویی بمب ساعت شمار در آستین دارم و باید هرچه زودتر آن را به نهانگاهی که باید، برسانم … امروز پس از سال ها مفارقت از آن عوالم، دیگربار به قوه کنجکاوی و محض رویاروی شدن با عصیان های ناشی از “ممنوعیت”ها، راهی دانشگاه شدم و شرایط را چنان دیدم که مدت ها در باورم نمی نشست. امروز در فضای مخاطه آمیزی که پره های هلیکوپتر در فاصله یک متری از جمجمه انسان می چرخد، ممنوعه ای به نام کتاب “در ویتنام” فروخته می شود. دانشجویانی که بساط فروش ممنوعه ها را روی صحن دانشگاه گسترده بودند، “در ویتنام” را به من که روزگاری گدای جزوه کوچک غرب زدگی بودم فروختند! … این بار جای من عوض شده است. در موقعیت پیرتری قرار دارم. آویختن به دامان ممنوعه ها را برای تکمیل ژست های “آگاهانه” نمی پسندم. در خود توانایی آن را یافته ام که در یک فرصت ناب ، تن به شهیدنمایی ندهم و خود را در خیل آزادیخواهان پرشوری که مثل قارچ از زمین جراید مملکت می رویند جا نزنم. با این حال، نتوانستم و نمی توانم پس از مطالعه صفحات “یک” تا “بیست و هشت” کتاب “در ویتنام” خاموش باقی بمانم.

کتاب “در ویتنام” را در پایان دوران پانزده ساله ای به دست آورده ام که در ابتدای آن دوران، وصول به جزوه کوچک غرب زدگی، نهایت آرزویم بود. اکنون می توانم دو نقطه ی افراطی از تاریخ سیاسی – اجتماعی ایران را در خاطرات شخصی خودم به هم وصل کنم. در نقطه ی مبدأ، فاجعه ی توقیف “غربزدگی” بنام پدیده ای که حاوی افکار جدید روشنفکرانه است – و بهیچ روی سر آشتی با برنامه ی تبدیل جامعه ایران به یک جامعه “دلال” و “غیرمولد” ندارد صورت بسته است. در نقطه ی منتهای آن، شرح مکتوب شکنجه های این دوران پانزده ساله در کتابی به نام “در ویتنام” چاپ شده که به طور شگفت انگیزی عرضه می شود – به طور تحت­الحفظ زیر نگاه جستجوگر هلیکوپتر! در فاصله ی دو نقطه از یک تقدیر، دورانی سرشار از زد و بند، سرشار از پروژه بافی و شیادی که صورت های ظاهری آن با شگردهای تبلیغات وارونه ساز، بزک شده است، امکان بقاء یافته است! … و اتفاقاً تقدیر من از مختصات دوران جدا نبوده و در متن بسیاری از ماجراها حضور داشته ام.

به نقطه ی مبدأ باز می گردم. چرا “غرب زدگی” ممنوعه بود؟ کجای آن با آرمان های ملی این قوم بلادیده ضدیت داشت؟ از چه رو تصویرگران سیاست های کور تبلیغاتی ایران تشخیص دادند جزوه ای به نام “غربزدگی” منحط است؟ چرا انتشار دادند و ریاکارانه به زبان ها انداختند که نویسنده غربزدگی از قافله تمدن وامانده و فی المثل “الاغ” را بر “اتومبیل” ترجیح می دهد… یا صنایع دستی را می چسبد و صنایع ماشینی را تکفیر می کند؟ … بدون شک عوامل سانسور به آنچه بر سر زبان ها انداختند اعتقاد نداشتند و می دانستند آل احمد و همفکران او دوست ندارند ملت ایران الی الابد سوار بر درشکه و گاری بشوند و در کوره راه های مال رو عبور کنند. عوامل سانسور، جرقه ی خطرناکتری در جزوه لاغر و نخیف آل احمد یافته بودند که با هر نوع باندسازی و سرقت اموال عمومی به بهانه ماشینی کردن فعالیت ها سر جنگ داشت. آن جوهر فکری که در مفاهیم کتاب جاری بود می توانست حوزه های جدید روشنفکرانه و سیاسی بر پا کند و اقتدار این حوزه ها به علت انس و الفتی که با فرهنگ عامه در ایران داشت، چنان می شد که مواجهه و ستیزه دائمی و فکری با عوامل ایجاد “جامعه دلال” را تضمین می کرد و می توانست در برابر دسته­جاتی که می خواستند فی المثل تمام سطح ایران را تبدیل به پارکینگ اتومبیل های مونتاژ شده کنند – و از مملکت، یک پارکینگ بزرگ بسازند – جبهه بگیرد.

در واقع غربزدگی نه به عنوان “وحی منزل”، نه به عنوان یک پیام خالص و غیر قابل انتقاد، بلکه فقط در حد پیام و کلامی که “بذر” تازه و با طراوت روشنفکرانه را با خود داشت، اگر مواجه با هجوم سیاست های کور نمی شد، می توانست تبدیل به جنبش سازنده ای بشود که عامه مردم را با خود همنوا کند و به افکار عمومی امکانات نشو و نماهای فکری را بدهد و نیروی بالنده و خلاق “تحلیل قضایا” را جایگزین نیروی افسونگر و ویرانگر “مرید و مراد” بسازد. در اطراف حوزه های جدید روشنفکری (اگر پا می گرفت)، نه فقط جامعه ی دلال و دستجات حامل پروژه های غیر ضروری، که حتی روشنفکران و صاحبان داعیه های پوچی، به طور طبیعی (نه نمایشی) مورد پرسش افکار عمومی قرار می گرفتند و نمی توانستند با یک رساله یا یک مقاله که در بزنگاه زمان از سوی شان صادر می شد، توی جلد شیر فرو بروند و با شکار فرصت ها، وجهه یابی را به بهانه آزادی خواهی ، به خورد مردم بدهند.

گفتم که اگر سیاست های کور در کار قلع و قمع نخستین پرچمداران و عصیانگران بر ضد “جامعه دلال” تیغ نمی آمیختند، حوزه های جدید روشنفکرانه در ایران پا می گرفت که چون نطفه ی ضدیت با “استعمار نو” را برمی افشاند، حدود فکری مردم را وسعت می بخشید چندانکه نیروی نامحدود “ساواک” اساسا آن شکل هولناک را به خود نمی گرفت و نمی توانست به خاطر حفظ منافع دزدان و دلالان صنایع مونتاژ، مردم را با کله آویزان کند یا در پرتو “شو”های تلویزیونی، آن را از شبکه سرتاسری انتشار دهد و جامعه ای را زیر فشار این شکنجه روانی تحقیر کند.

بگذریم … عوامل سانسور در ایران هرگز حد فکری خود را فراتر از حد فکری دلالان پروژه ها اعتلاء ندادند. آنها از آنجا که می دانستند موضوعی به نام مبارزه با غرب­زدگی و غرب­گرایی­های قشری، زود می تواند پایگاه های مردمی برای خود دست و پا کند – و نیروی واحد مردم را پشتوانه آرمان به حق و منطقی اش قرار دهد – حوزه های جدید روشنفکرانه را در نطفه خفه کردند و در راه شکستن این نیرو که می توانست وحدت فکری جامعه ایران را پی افکند، این چنین تاختند: از یک سو لیست “ممنوعه ها” را لحظه به لحظه درازتر کردند. از سوی دیگر دشمنان جامعه دلال و مخالفان صنعت مونتاژ و خصمان مهاجرت روستائیان به شهر و رواج بیکاری پنهانی و غیره را مورد شناسایی قرار دادند و درهای کمیسیون ها و جلسات رسمی را به دروغ بر آنها گشودند و بی آنکه کمترین مایه از سرچشمه های فکری اینان را در تعیین خطوط کلی سرنوشت مملکت دخالت دهند، با سلام و صلوات با آنها گپ زدند و با آنها نشستند و برخاستند.

نتیجه آن شد که جنبش جدید روشنفکرانه در ایران که خطرات دلال شدن و غیر مولد شدن جامعه را از خیلی پیش بو کشیده بود و زبان پیشوایان آن “مردمی” بود و هنوز با پیچیدگی های زبان “برشت” و “سارتر” و … و … به هم نیامیخته بود، چند شقه شد. جمعی از پیروان افکار مخالف با غرب زدگی، نقطه نظرهای خود را به صورت ادبیات زیرزمینی ادامه دادند که نتوانستند به طور طبیعی با مردم کوچه و بازار پیوند بزنند. جمعی دیگر به شیوه “اتو سانسور” خود را حلق آویز کردند و به تدریج آنقدر پیچیده و غامض نوشتند که از طریق نوشته ها فقط توانستند با همپالکی ها و هم پیاله های شبانه خود ارتباط برقرار کنند و جنگ و جدال های کافه رستورانی را دامن بزنند… و جمعی دیگر تمام نیروی خود را در دام اهریمن جلسات و کمیسیون های رسمی و غیر رسمی هدر دادند و نظرات و افکارشان در جریان های عملی و در انتخاب پروژه ها و شیوه های تبلیغاتی عقیم ماند و بلکه تخطئه شد!

این جنبش شقه شقه شده، چنان به کام دل عوامل سانسور و همدست با دلالان، از وصول به “وحدت” و حضور در عمق جامعه و جلب حمایت افکار عمومی بازماند که حتی افراد متعلق به آن، از کنار هم پیف پیف کنان می گذشتند و به یکدیگر مارک های رنگارنگ می چسباندند و در یک کلام همدیگر را در نمی یافتند. و سرانجام چنان شد که خشم مردم راه به سوی حوزه های دیگری سپرد و در آن حوزه ها مثل سیلاب جاری شد و به آن حوزه ها توان بخشید. خشم مردم، بستر خود را در “حوزه های علمیه” یافت و در آنجاها به هم پیوست و مستقر شد و به وحدت رسید و آنها که تحت تأثیر سیاست های کور و تفرقه انداز با تمام حقانیت های روشنفکرانه نتوانستند یکدیگر را دریابند و نتوانستند در محافل انس، از مارک چسباندن به یکدیگر و چشم غره رفتن به یکدیگر و جنگیدن با یکدیگر پرهیز کنند، اکنون در آن بسترها سر فرود آورده اند و به راستی که این تنها راه باقی مانده در برابر گروه های روشنفکری است که در دوران پانزده ساله ی اخیر گاهی زیر تیغ سانسور، گاهی زیر تیغ زندان و گاهی زیر تیغ سیاست های “با پنبه سر بریدن” نیروی رابطه با مردم را از دست داده اند.

مجهول بسیار داریم. در برابر تمام مجهول ها، یک معلوم بزرگ بر پیشانی زندگی امروزی ما مثل زمرد می درخشد و درخشش آن چنان است که خطرهای ناشی از اوضاع و احوال جغرافیایی منطقه و خطوط مرزی شمال و جنوب و شرق و غرب را از یادها می برد. این معلوم زمرد صفت چیزی نیست جز ضرورت غیر قابل کتمان تغییر شرایط سیاسی. در موقعیت شگفت انگیزی که هلیکوپترها از مسافت نزدیک ناظر بر فروش ممنوعه های تکان دهنده هستند و خریداران و فروشندگان حتی نیم نگاهی بر مخافت و هولناکی آنها نمی افکنند، شرایط سیاسی ایران ناگزیر از تغییر شکل سیاسی آینده ایران در فاصله ی پره های هلیکوپتر با بساط کتابفروشی دانشجویان، معلق است.

چرا صدای ماشین جنگی و صدای انسان خسته و عصیان­زده می­خواهند یکدیگر را خفه کنند؟

بعضی را عقیده بر آن است که صدای هلیکوپتر حاکم بر قضایا می شود و برخی دیگر چشم امید به سوی نوع بی قید و شرطی از دموکراسی دارند که در پرتو آن ممنوعه ها بدون حضور هلیکوپترها عرضه شود. در حال حاضر، دو صدا، صدای ماشین جنگی و صدای انسان خسته و عصیان زده که بسیار بردباری کرده و در خلاء زیسته است، می خواهند یکدیگر را خفه کنند. در این کارزار، مطبوعات که به بهای خون مردم، از بند رسته است، محکوم به متابعت از مردم است – هرچند در این متابعت زیان هایی حاصل شود و نتواند دیدگاه های منطقی و خطرات منطقه ای را روشن سازد. زیرا هرگاه از این متابعت روی برتابد، دیگر بار پل های رابطه با مردم را از دست می دهد. بنابراین مسئولیت هرآنچه در این مرحله و از ایفای این نقش برای مملکت حادث شود بر عهده همان کسانی است که هرگونه جنبش روشنگرانه را در این مملکت متفرق و پراکنده ساختند و اختناق را به جایی رساندند که مطبوعات و به طور کلی قلم های از بند رسته، راهی به جز متابعت از جریان ها نداشته باشند. البته در یک جامعه ی زنده و طبیعی، مطبوعات همواره بازتاب افکار عمومی نیست و ارشاد کننده آن نیز هست. ولی جامعه ما را چندان مرده و بی صدا نگاهداشته اند که اکنون در این بحران، مطبوعات جز آنکه تریبون صدای اعتراض مردم باشد و از آنها به جبران گذشته، طلب مغفرت کند، چاره ای ندارد.

در این ماجرا، برای من و کسانی چون من که در عصر اقتدار بلامنازع سانسور، “نوشتن” را انتخاب کرده ایم و مبداء ظهورمان، کم و بیش دورانی بوده که حتی جزوه غرب زدگی در آن جزو ممنوعه ها به شمار می رفته، این سئوال اساسی مطرح است که: چگونه می توانیم برای نسلی که در حوالی 20 سالگی است و کتاب “در ویتنام” را و “هلیکوپتر” را توأمان در کنار دارد و تحت تأثیر فجایع ضبط شده در این دفتر و صدای مهیب آن ماشین جنگی، به یکپارچه آتش تبدیل شده است، سخنوری و قلمزنی کنیم؟ چگونه؟

پیمایش به بالا