ظهور فلاسفه‌ بت‌شكن‌

ماهنامه تلاش فروردین 1357

 بخش‌ 7

 اشاره‌: در بخش‌ پيش‌ گفته‌ شد كه‌ از دو فيلسوف‌ به‌ نام‌ عهد رنسانس‌، يكي‌ به‌ تشريح‌ مسئله‌ «قدرت‌» در حيات‌ جمعي‌ پرداخت‌ و تصاويري‌ از انسان‌ سياسي‌ عصر خود ارائه‌ داد كه‌ به‌ هيچ‌وجه‌ حاوي‌ مشخصات‌ زن‌ زمانه‌اش‌ نبود. زيرا كه‌ در آن‌ عهد، زن‌ سياسي‌، سيماي‌ آشكار و استوار و قابل‌ ترسيمي‌ نداشت‌ كه‌ بتوان‌ از آن‌ پرده‌ برگرفت‌. فيلسوف‌ ديگر عهد رنسانس‌ نيز زن‌ را در مدينه‌ فاضله‌اي‌ كه‌ بنا نهاد چندان‌ حرمت‌ گذاشت‌ كه‌ از فرط‌ واقع‌گرايي‌، وهمي‌ و خيال‌پرداز ناميده‌ شد. فكرهاي‌ طلايي‌ اين‌ فيلسوف‌ قرن‌ پانزدهمي‌ هنوز كه‌ هنوز است‌، براي‌ مترقي‌ترين‌ نهضت‌هاي‌ آزاديخواهانه‌ زنانه‌ در آخرين‌ سال‌هاي‌ قرن‌ بيستم‌ دست‌نيافتني‌ است‌.

 اين‌ بار به‌ تحولات‌ عقيدتي‌ كه‌ به‌ دنبال‌ عصر «رفورم‌» و «ضدرفورم‌» پديد آمد، مي‌پردازيم‌. اين‌ تحولات‌ كه‌ بنيادي‌ است‌ در بيشتر موارد به‌ طور مستقيم‌ با نگرش‌هاي‌ مربوط‌ به‌ «زن‌» رابطه‌ ندارد اما چون‌ فاصله‌گيري‌ از «سفر پيدايش‌» در مسير آن‌ روشن‌ مي‌شود و در غايت‌ امر به‌ بهاري‌ در فلسفه‌ مي‌انجامد كه‌ تمام‌ قرون‌ هجدهم‌ و نوزدهم‌ و بيستم‌ را متأثر مي‌كند، جابجا، به‌ جوانه‌هاي‌ تازه‌ برآمده‌ آن‌ نگاه‌ مي‌كنيم‌.

 رفورم‌ و ضدرفورم‌ يعني‌ چه‌؟

 به‌ اعتبار تعاريف‌ برتراند راسل‌ در تاريخ‌ فلسفه‌ غرب‌: رفورم‌ و ضدرفورم‌ هر دو نماينده‌ طغيان‌ ملل‌ كم‌ تمدن‌ بر ضد سلطة‌ فكري‌ ايتالياست‌. در مورد رفورم‌، طغيان‌ جنبة‌ سياسي‌ و ديني‌ هم‌ داشت‌. يعني‌ اين‌ نهضت‌ مرجعيت‌ و حاكميت‌ «پاپ‌» را مردود شناخت‌ و مالياتي‌ كه‌ به‌ بهانه‌ در دست‌ داشتن‌ كليدهاي‌ بهشت‌ به‌ وسيله‌ پاپ‌ جمع‌آوري‌ مي‌شد، قطع‌ شد. در مورد ضدرفورم‌،

 طغيان‌ فقط‌ بر ضد آزادي‌ فكري‌ و اخلاقي‌ ايتالياي‌ عصر رنسانس‌ صورت‌ گرفت‌. در اين‌ طغيان‌، قدرت‌ پاپ‌ نه‌ تنها كاسته‌ نشد، بلكه‌ افزايش‌ يافت‌، اما در عين‌ حال‌ روشن‌ گرديد كه‌ حاكميت‌ پاپ‌ با بي‌قيدي‌ و لااباليگري‌ دو خاندان‌ حاكم‌ سازش‌ ندارد. به‌ طور كلي‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ رفورم‌ يك‌ نهضت‌ آلماني‌ و ضدرفورم‌ يك‌ نهضت‌ اسپانيايي‌ بود.

 سه‌ رجل‌ بزرگ‌ رفورم‌ و ضدرفورم‌ عبارت‌ بودند از: «لوتر»، «كالوين‌» و «لويولا». قرن‌ شانزدهم‌، قرني‌ كه‌ به‌ دنبال‌ آغاز نهضت‌ رفورم‌ آمد، از لحاظ‌ فلسفه‌ عقيم‌ و بي‌ثمر است‌. لوتر و كالوين‌ به‌ اگوستين‌ قديس‌ ارادت‌ مي‌ورزيدند. اما از تعاليم‌ او فقط‌ آن‌ قسمت‌ را كه‌ مربوط‌ به‌ ارتباط‌ روح‌ با خداست‌ حفظ‌ مي‌كردند و بدان‌ قسمت‌ كه‌ مربوط‌ به‌ كليساست‌ توجهي‌ نداشتند. الهيات‌ آنها طوري‌ بود كه‌ قدرت‌ كليسا را مي‌كاست‌. اين‌ دو، برزخ‌ را كه‌ ارواح‌ مردگان‌ با اجراي‌ مراسم‌ دعا از آنجا نجات‌ مي‌يافت‌ از ميان‌ برداشتند. آنها نظريه‌ بخشايش‌ را كه‌ براساس‌ آن‌ مقدار زيادي‌ از ماليات‌هاي‌ پاپ‌ اخذ مي‌شد، طرح‌ كردند. نظريه‌ تقدير، سرنوشت‌ ارواح‌ را پس‌ از مرگ‌، يكسره‌ از دست‌ كشيشان‌ خارج‌ ساخت‌. اين‌ نوآوري‌ها، در عين‌ حال‌ كه‌ پروتستان‌ها را در مبارزه‌ با پاپ‌ ياري‌ مي‌كرد، مانع‌ مي‌شد از اين‌ كه‌ كليساي‌ پروتستان‌ در كشورهاي‌ پروتستان‌ همان‌ قدرتي‌ را به‌ دست‌ آورد كه‌ كليساي‌ كاتوليك‌ در كشورهاي‌ كاتوليك‌ داشت‌. متألهان‌ پروتستان‌ (لااقل‌ در ابتداي‌ امر) نيز به‌ همان‌ اندازه‌ متكلمين‌ كاتوليك‌ متعصب‌ بودند، منتها قدرت‌ آنها را نداشتند و به‌ همين‌ جهت‌ ضرر و آزارشان‌ كمتر بود. تقريباً در همان‌ ابتداي‌ امر ميان‌ پروتستان‌ها بر سر اختيارات‌ دولت‌ در امور ديني‌ اختلاف‌ افتاد… اما آن‌ پروتستان‌هايي‌ كه‌ جنبه‌ فرديت‌ رفورم‌ را به‌ جد گرفته‌ بودند، با تسليم‌ به‌ پادشاه‌ و پاپ‌ به‌ يك‌ اندازه‌ مخالف‌ بودند…  به‌ تدريج‌ خستگي‌ از جنگ‌هاي‌ مذهبي‌ منجر به‌ رشد آزادي‌ مذهبي‌ شد و اين‌ يكي‌ از مبادي‌ و منابع‌ نهضتي‌ شد كه‌ ليبراليسم‌ قرن‌ هجدهم‌ و نوزدهم‌ را پديد آورد.

 نتايج‌ رفورم‌ و ضدرفورم‌ در زمينه‌ فكري‌ در ابتدا به‌ كلي‌ بد بود، ولي‌ بالمآل‌ مفيد درآمد. «جنگ‌هاي‌ سي‌ ساله‌» همه‌ را مجاب‌ و معتقد ساخت‌ كه‌ نه‌ كاتوليك‌ها و نه‌ پروتستان‌ها هيچكدام‌ پيروز نخواهند شد. لازم‌ آمد كه‌ از اميد قرون‌ وسطايي‌ مبتني‌ بر اتحاد فكري‌ و نظري‌ دست‌ بشويند و اين‌ موضوع‌ به‌ مردم‌ آزادي‌ بيشتر داد تا شخصاً حتي‌ در مسائل‌ اساسي‌ به‌ تفكر بپردازند. تنوع‌ عقايد در كشورهاي‌ مختلف‌، اين‌ امكان‌ را به‌ وجود آورد كه‌ اشخاص‌ بتوانند با زيستن‌ در خارج‌ از كشور خود، از عذاب‌ و آزار در امان‌ باشند. بيزاري‌ و زدگي‌ از نبردهاي‌ كلامي‌ توجه‌ مردم‌ را روز به‌ روز بيشتر به‌ فضايل‌ دنيوي‌، خصوصاً  «رياضيات‌»  و  «علوم‌» ، منعطف‌ ساخت‌. اين‌ها از جمله‌ دلايل‌ اين‌ امر است‌. در عين‌ حالي‌ كه‌ قرن‌ شانزدهم‌ پس‌ از ظهور لوتر در زمينه‌ فلسفه‌ عقيم‌ است‌، قرن‌ هفدهم‌ بزرگترين‌ سيماها را دربرمي‌گيرد و بيشترين‌ پيشرفت‌ بعد از زمان‌ يونانيان‌ را نشان‌ مي‌دهد. اين‌ پيشرفت‌ در علم‌ آغاز شد.

 ظهور علم‌

 تقريباً همه‌ آن‌ اموري‌ را كه‌ وجه‌ تمايز عصر جديد از قرون‌ پيشين‌ است‌، مي‌توان‌ به‌ علم‌ نسبت‌ داد و علم‌ شگرف‌ترين‌ پيروزي‌هاي‌ خود را در قرن‌ هفدهم‌ به‌ دست‌ آورد. رنسانس‌ ايتاليا گرچه‌ قرون‌ وسطايي‌ نيست‌، جديد (مدرن‌) هم‌ نيست‌، اين‌ دوره‌ بيشتر به‌ بهترين‌ دورة‌ تاريخ‌ يونان‌ شباهت‌ دارد. قرن‌ شانزدهم‌ با توجه‌ فراواني‌ كه‌ به‌ الهيات‌ دارد بيش‌ از دنياي‌ ماكياولي‌ به‌ قرون‌ وسطي‌ متعلق‌ است‌. عصر جديد، تا آنجا كه‌ پاي‌ جهان‌بيني‌ فكري‌ در ميان‌ است‌، از قرن‌ هفدهم‌ آغاز مي‌شود.

 مفاهيم‌ جديدي‌ كه‌ علم‌ به‌ وجود آورد، نفوذ عميقي‌ در فلسفه‌ جديد كرد. دكارت‌ كه‌ به‌ يك‌ معني‌ مؤسس‌ فلسفه‌ جديد است‌، خود يكي‌ از موجدين‌ علم‌ قرن‌ هفدهم‌ بود. چهار مرد بزرگ‌ ـكوپرنيكوس‌ و كپلر و گاليله‌ و نيوتون‌ ـ در ايجاد علم‌ مقام‌ بلندي‌ دارند. نجوم‌ جديد كه‌ به‌ همت‌ اين‌ها شكل‌ گرفت‌، علاوه‌ بر تأثير انقلابي‌ بر تصور بشر از جهان‌، دو حسن‌ بزرگ‌ هم‌ داشت‌:  يكي‌ شناساندن‌ اين‌ حقيقت‌ كه‌ آنچه‌ از زمان‌ قديم‌ مورد اعتقاد بوده‌ است‌ شايد كه‌ غلط‌ باشد، ديگري‌ اين‌ كه‌ محك‌ صحت‌ علمي‌ گردآوري‌ معلومات‌ است‌ از روي‌ صبر و حوصله‌ و جسارت‌ داشتن‌ در حدس‌ زدن‌ قوانيني‌ كه‌ اين‌ معلومات‌ را به‌ يكديگر مربوط‌ مي‌سازد.

 هر چند كه‌ از سوي‌ لوتر و كالوين‌، عقايد نجومي‌ جديد تخطئه‌ شد، اما ديري‌ نگذشت‌ كه‌ در كشورهاي‌ پروتستان‌ نسبت‌ به‌ كشورهاي‌ كاتوليك‌، آزادي‌ انديشه‌ بسيار بيشتر به‌ دست‌ آمد، زيرا در كشورهاي‌ پروتستان‌ قدرت‌ روحانيان‌ قدرت‌ كمتر بود. امتياز برجسته‌ مذهب‌ پروتستان‌ تجزيه‌طلبي‌ بود، نه‌ رفض‌ و الحاد، زيرا تجزيه‌طلبي‌ منجر به‌ تشكيل‌ كليساهاي‌ ملي‌ مي‌شد و كليساهاي‌ ملي‌ آنقدر قدرت‌ نداشتند كه‌ دولت‌ها را به‌ زير استيلاي‌ خود درآورند. اين‌ امر يكسره‌ به‌ سود مردم‌ بود، زيرا در جاهاي‌ ديگر كليساها تا آنجا كه‌ از دستشان‌ برمي‌آمد، با هر چيز نويي‌ كه‌ باعث‌ افزايش‌ شادي‌ يا دانش‌ بشر در روي‌ زمين‌ مي‌شد، مخالفت‌ مي‌ورزيدند.

 قوانيني‌ كه‌ «كپلر» در اطراف‌ مدارهاي‌ بيضوي‌ كه‌ سيارات‌ روي‌ آن‌ حركت‌ مي‌كنند كشف‌ كرد، دستاوردهاي‌ علمي‌ «گاليله‌» و «نيوتون‌» كه‌ در مجموع‌ به‌ «حركت‌» و «مكان‌» جنبه‌ نسبي‌ داد و از هر نوع‌ مطلق‌گرايي‌ متعلق‌ به‌ عصر پيش‌ از ظهور علم‌، روي‌ برتافت‌، همه‌ و همه‌ منجر به‌ اين‌ شد كه‌ مردم‌ آن‌ روزگار براي‌ دريافت‌ علوم‌ جديد، گريبان‌ خود را از چنگ‌ سنت‌هاي‌ كهنه‌ نجات‌ دهند. نتيجه‌ آنكه‌ جهان‌بيني‌ مردم‌ درس‌خوانده‌ تحت‌ تأثير كارهاي‌ جديد علمي‌ تغيير كلي‌ يافت‌ و در زمينه‌ مهمترين‌ آثار اين‌ تغيير بايد گفت‌:  آخرين‌ آثار اعتقاد به‌ روح‌ از قوانين‌ طبيعي‌ زدوده‌ شد.

 ديگر از نتايج‌ علم‌، تغيير تصور انسان‌ بود از مقام‌ بشر در گيتي‌. در جهان‌ قرون‌ وسطي‌ زمين‌ مركز كائنات‌ بود و هر چيزي‌ داراي‌ غايت‌ و منظوري‌ راجع‌ به‌ بشر بود. در جهان‌ نيوتون‌ زمين‌ سياره‌ كوچك‌ يكي‌ از ثوابت‌ بود كه‌ خود آن‌ هم‌ امتياز خاصي‌ نداشت‌… با اين‌ حال‌ پيروزي‌هاي‌ علم‌ غرور بشر را زنده‌ كرد:

 احساس‌ گناه‌ در تن‌ محتضر جهان‌ قديم‌ فساد كرده‌ بود و به‌ صورت‌ درد افسردگي‌ به‌ قرون‌ وسطي‌ به‌ ارث‌ رسيده‌ بود. ناخوشي‌ و سيل‌ و زلزله‌ و ستاره‌ دنباله‌دار، قرون‌ مظلمه‌ را دچار سرگيجه‌ ساخته‌ بود و مردم‌ احساس‌ مي‌كردند كه‌ فقط‌ خاكساري‌ بيشتر و بيشتر است‌ كه‌ مي‌تواند اين‌ بلاياي‌ واقعي‌ و احتمالي‌ را رفع‌ كند. اما پس‌ از خاكساري‌ برايش‌ غيرممكن‌ شد و در مورد لعنت‌ الهي‌ نيز اين‌ فكر پيش‌ آمد كه‌ خالق‌ جهاني‌ بدين‌ پهناوري‌ بي‌گمان‌ مشاغل‌ فكري‌اش‌ بهتر و والاتر از اين‌ است‌ كه‌ كسي‌ را به‌ خاطر اشتباهات‌ جزئي‌ در حكمت‌ الهي‌ به‌ آتش‌ جهنم‌ دچار كند. در شرايطي‌ كه‌ «زمين‌» مثل‌ گذشته‌ مركز كائنات‌ نبود ـ خورشيد مثل‌ يك‌ عكس‌ براق‌ به‌ آسمان‌ مسطح‌ نچسبيده‌ بود ـ انسان‌ محكوم‌ نبود با احساس‌ گناه‌ و نكبت‌ خاكساري‌ سر كند و ستاره‌ دنباله‌دار و طالع‌ساز، به‌ پايان‌ حكومت‌ خود رسيده‌ بود، فلاسفه‌ نمي‌توانستند فرمان‌ دهند كه‌ «زن‌» در جايگاه‌ گذشته‌ خود، بر سقف‌ آسمان‌ مسطح‌ زندگي‌ بچسبد و از ترس‌ گناه‌ ناكرده‌ در افسانه‌ خلقت‌، كمترين‌ حركتي‌ را از خود سلب‌ كند. سلسله‌ فلاسفه‌ عملي‌ كه‌ تحت‌ تأثير نظريه‌ها و تجربيات‌ جديد علمي‌، حكومت‌ فلسفي‌ خود را بنا نهادند، هرچند در بيشتر موارد، صراحتاً به‌ موضوع‌ خاص‌ «زن‌» نپرداخته‌اند، اما آنچه‌ گفته‌اند و انديشيده‌اند در نهايت‌ منجر به‌ ايجاد و تقويت‌ اين‌ طرز تفكر موافق‌ با انديشه‌ آزادي‌ در زن‌، شده‌ است‌ كه‌:  هر نوع‌ بت‌ از پيش‌ ساخته‌ و مبتني‌ بر خرافات‌ و مغاير با واقعيت‌هاي‌ علمي‌ و تجربي‌ بايد بشكند.  پيش‌ از ظهور سلسله‌ فلاسفه‌ علمي‌ هم‌، در تاريخ‌ فلسفه‌ غرب‌، جابجا فلاسفه‌اي‌ پيدا شده‌اند كه‌ اساس‌ عقايد خود را بر بت‌شكني‌هاي‌ كهن‌ بنياد كرده‌اند، اما از آنجا كه‌ سلسله‌اي‌ را تشكيل‌ نداده‌اند و ظهورشان‌ مبتني‌ بر دريافت‌هاي‌ علمي‌ نبوده‌ است‌، استمرار نيافته‌اند و بر شيوه‌هاي‌ تفكر نسبت‌ به‌ بت‌هاي‌ ذهني‌ از نوع‌ «كهتري‌ زن‌» اثر قطعي‌ و جهاني‌ نگذاشته‌اند.

 فلاسفه‌ علمي‌

 فلاسفه‌ علمي‌ كه‌ زيربناي‌ انديشه‌شان‌ به‌ دست‌ علماي‌ جديد رياضي‌ و نجوم‌ ساخته‌ شده‌ بود، چاره‌اي‌ نداشتند جز آنكه‌ بر پايه‌ «عقل‌» حركت‌ كنند.

 فرانسيس‌ بيكن‌ (1561 ـ 1626) نخستين‌ فرد از سلسله‌ طويل‌ فلاسفه‌ علمي‌ بود… يكي‌ از معروف‌ترين‌ قسمت‌هاي‌ فلسفه‌ بيكن‌ كه‌ ضمن‌ آن‌ به‌ طور غيرمستقيم‌، اما بي‌ترديد به‌ موضوع‌ اسارت‌ هزاران‌ ساله‌ زن‌ بذل‌ توجه‌ مي‌كند، برشمردن‌ چيزهايي‌ است‌ كه‌ خود او «بت‌» مي‌نامد و منظورش‌ از آنها عادت‌هاي‌ بد فكر است‌ كه‌ مردم‌ را به‌ اشتباه‌ مي‌اندازد. از اين‌ بت‌ها، بيكن‌ پنج‌ قسم‌ را شمرده‌ است‌: «بت‌هاي‌ قبيله‌اي‌»، آن‌ عادت‌هايي‌ است‌ كه‌ فطري‌ بشر است‌، از آن‌ جمله‌ خصوصاً اين‌ عادت‌ را ذكر مي‌كند كه‌ بشر از پديده‌هاي‌ طبيعي‌ نظمي‌ بيش‌ از آنچه‌ واقعاً در آنها موجود است‌، انتظار دارد، «بت‌هاي‌ غار»، سبق‌ ذهن‌هاي‌ شخصي‌ است‌ كه‌ وجه‌ مشخص‌ شخص‌ محقق‌ است‌، «بت‌هاي‌ بازاري‌» مربوطند به‌ جبر كلمات‌ و دشواري‌ مصون‌ داشتن‌ ذهن‌ از تأثير آنها، «بت‌هاي‌ تئاتر» آنهايي‌ هستند كه‌ به‌ طرز تفكرهاي‌ مقبول‌ و مرسوم‌ مربوط‌ مي‌شوند و از اين‌ جمله‌ ارسطو و مدرسيان‌ براي‌ بيكن‌ بيش‌ از همه‌ قابل‌ ذكرند و دست‌ آخر از «بت‌هاي‌ مكاتب‌» نام‌ مي‌برد كه‌ عبارتند از اين‌ گمان‌ كه‌ فلان‌ قانون‌ كور (مثلاً قياس‌) مي‌تواند در تحقيق‌ جاي‌ قضاوت‌ را بگيرد.

 بنابراين‌ نخستين‌ فرد از سلسله‌ فلاسفه‌ علمي‌، بزرگترين‌ سد در برابر شيوه‌هاي‌ تفكر جديد نسبت‌ به‌ «زن‌» را شكسته‌ است‌ و بت‌هايي‌ كه‌ حاصل‌ عادت‌هاي‌ بد فكري‌ است‌ با تيشه‌ علم‌ و بر مبناي‌ فلسفه‌ علمي‌ حمله‌ كرده‌ است‌.

 دومين‌ فرد، از سلسله‌ فلاسفه‌ علمي‌ «هابز» (1588 ـ 1679) فيلسوفي‌ است‌ كه‌ بر سهم‌ تعقل‌ در انديشه‌هاي‌ فلسفي‌ بيش‌ از اندازه‌ تأكيد مي‌ورزد و هندسه‌ را يگانه‌ علم‌ حقيقي‌ اعلام‌ مي‌دارد. مهمترين‌ نقطه‌ نظر اين‌ فيلسوف‌ كه‌ مي‌تواند در سرنوشت‌ زن‌ و در طرز تفكر نسبت‌ به‌ زن‌ مغتنم‌ تلقي‌ شود، اين‌ است‌ كه‌ در جايي‌ به‌ بهانه‌ رد عقايد افلاطون‌ مي‌گويد:  عقل‌ فطري‌ نيست‌، بلكه‌ در نتيجة‌ كار و ورزش‌ به‌ دست‌ مي‌آيد.

 وقتي‌ اين‌ نظريه‌ را با نظريه‌هاي‌ مبتني‌ بر ضعف‌ فطري‌ عقل‌ در زن‌ مقايسه‌ كنيم‌، اهميت‌ آن‌ را درمي‌يابيم‌.

 هابز همچنين‌ نخستين‌ كسي‌ است‌ كه‌ از «ميثاق‌ اجتماعي‌» به‌ نام‌ يك‌ تمثيل‌ در بيان‌  آزادي‌ ارادي‌ انسان‌  در تشكيل‌ «دولت‌» سخن‌ مي‌گويد و معتقد است‌:  افراد بشر طبيعتاً با هم‌ مساويند.  در حال‌ طبيعي‌، قبل‌ از آنكه‌ دولتي‌ به‌ وجود آمده‌ باشد، هر فردي‌ ميل‌ دارد آزادي‌ خود را حفظ‌ كند و در عين‌ حال‌ بر ديگران‌ تسلط‌ يابد… در مرحله‌ ديگر، افراد بشر كه‌ از بدي‌هاي‌ ناشي‌ از سلطه‌جويي‌ يكديگر خسته‌ شده‌اند، به‌ دامن‌ جوامعي‌ پناه‌ مي‌برند كه‌ هر يك‌ تابع‌ يك‌ حاكم‌ مركزي‌ هستند. هابز وانمود مي‌كند كه‌ اين‌ امر به‌ وسيله‌ يك‌ پيمان‌ اجتماعي‌ واقع‌ مي‌شود. هابز در توصيف‌ اين‌ پيمان‌ تصريح‌ نكرده‌ است‌ به‌ اين‌ كه‌ حتماً پيمان‌ اجتماعي‌، تجسم‌ نيروي‌ اراده‌ مردان‌ است‌ و اين‌ نيز نقطه‌ روشن‌ ديگري‌ است‌ كه‌ در عقايد او ملحوظ‌ است‌ و راه‌ را براي‌ مساوات‌ مبتني‌ بر منطق‌ اجتماعي‌ هموار مي‌كند.

 به‌ اعتقاد راسل‌، محاسن‌ هابز وقتي‌ بيشتر آشكار است‌ كه‌ او را در مقابل‌ نظريه‌سازان‌ سياسي‌ قبل‌ از او قرار دهيم‌. وي‌ ظاهراً مبرا از خرافات‌ است‌. استدلال‌ خود را براساس‌ آنچه‌ در زمان‌ هبوط‌ آدم‌ و حوا بر آنها گذشت‌ قرار نمي‌دهد. هابز خواص‌ علمي‌ زمانه‌ خود و فضاي‌ فكري‌ سر دودمان‌ فلاسفه‌ علمي‌ را با ارائه‌ عقايد سياسي‌ مبتني‌ بر مساوات‌ طبيعي‌ انسان‌ها تكميل‌ و تقويت‌ مي‌كند.

 بي‌گمان‌، دور شدن‌ عقيدتي‌ يك‌ سلسله‌ از فلاسفه‌ از «افسانه‌ خلقت‌» طليعه‌ بهار است‌ كه‌ در تاريخ‌ فلسفه‌ غرب‌ احساس‌ مي‌شود. در بخش‌ آينده‌، ديگر نشانه‌هاي‌ اين‌ بهار فلسفي‌ را در عقايد برخي‌ ديگر از افراد سلسله‌ فلاسفه‌ علمي‌ غرب‌، جستجو مي‌كنيم‌ تا بدانجا كه‌ دريابيم‌ آخرين‌ كلام‌ در ضرورت‌ تغيير نهادهاي‌ هزاران‌ ساله‌ مربوط‌ به‌ كهتري‌ زن‌ را كدام‌ فيلسوف‌ مغرب‌ زميني‌ سروده‌ است‌.

پیمایش به بالا