ترجمه و انتشار در فردوسي، 27 آذر1351، ش 1094
جوانان 18 تا 21 سالة آلمان غربي، ويلي برانت را به نام مظهر بخشي از خواستههاي آشتي جويانة خود شناختند و او را برگزيدند، آنها بر خلاف پدران خود كه در نيمة اول قرن بيستم، سر به خاك جهانگشاي آشتي ناپذيري، چون هيتلر نهادند، دست ويلي برانت واقعبين را، در نيمة دوم قرن بيستم فشردند.
ويلي برانت به كمك آگاهي و هشياري كه از نفوذ و تأثير انديشة جوان بر ديپلماسي معاصر نشان دارد، عنصر جواني را به سوي خود جلب نمود و با پافشاري بر اصول و انديشههاي صلح جويانه، جادوگران قرن بيستم را قانع كرد تا جذب قدرت او شوند و در لحظات نزديك به انتخابات، قرارداد صلح با آلمان شرقي را از مرحلة پاراف گذرانيد.
در جريان مبارزات انتخاباتي آلمان كه با هياهوي بسيار همراه بود، گروهي از مفسران سياسي جهان، اظهار داشتند كه ويلي برانت، سياست شرق گرايي خود را مديون سياست غرب گرايي روسية شوروي است. اما براساس يادداشتهايي كه از نحوة تفكر ديرينة او دربارة مسائل جنگ و صلح در دست است، بر خلاف ادعاي مفسران مذكور، ميتوان شواهد و دلايل تاريخي را به كمك گرفت و ريشههاي قديمي نظرات اين سياستمدار متفاوت روز را بازشناخت.
هنگاميكه ويلي برانت در نخستين سالهاي بعد از جنگ جهاني دوم گفت : «چرچيل، روزولت و استالين، بر عليه نازيسم اقدام كردند، نه آلمان»، سياست نگاه به شرق را طرح ريزي كرد و با بيان اين جمله كوتاه، هدفهاي وسيع و متفاوت سياست خارجي مورد نظر خود را در سياستمدارانهترين كلام ممكن بازگو كرد.
ملت آلمان كه سرانجام پس از مبارزات طولاني، بر سياست ويلي برانت صحه گذاشت و ربع قرن بعد از رسواييهاي مربوط به سياست تجاوزكارانه، شگفتيهاي حاصل از سياست شرقگرايي را پذيرا شد، به نداي مردي پاسخ گفت كه نگاه به شرق او، بر خلاف نظر گروهي از مفسران، دليل بر توجه وي به سياست غرب گرايي روسيه شوروي نيست.
در كتاب “در تبعيد” كه مجموعهاي است از افكار و نظريههاي سياسي ويلي برانت به وضوح ميتوان دريافت كه او با يك واقع بيني سياسي، از نخستين سالهاي پس از جنگ جهاني دوم، همچون امروز ميانديشيد و آغاز دوران صدارت عظمي، موفق شده است قسمتي از افكار و نظرات خاص خود را، عملي سازد.
براساس بخشي از مطالب كتاب مذكور كه اخيراً براي چندمين بار، در اكثر كشورهاي جهان، تجديد چاپ شده و طي چند هفته گذشته، ميليونها جلد از آن به فروش رفته است، ويلي برانت در فورية 1946 يعني در ربع قرن پيش، به يكي از دوستانش درباره «لزوم تحولات بنيادي يك حزب مترقي»، چنين نوشته است:
«…سوسيال دمكراتها بايد همة مسايل را در برنامههاي خود، بر محور دموكراسي و صلح بررسي كنند و در اين راه شكل بخشيدن و بنيانگزاري يك حزب جديد ضروري است، حزبي كه با گذشته از لحاظ اصولي رابطه نداشته باشد و بتواند تحولات زمان را درك كند، حزبي كه پيران را دفع و جوانان را به سوي خود بكشاند. بهتر بگويم حزبي كه پيافكني آن مورد نظر من است، حزبي است كه به نسل جوان آلمان تعلق دارد و ما بايد بر اساس چنين حزبي، از كسب شهرت مجدد در زمينة جنگجويي در جهان صرفنظر كنيم و به جاي آن، در راه همبستگي و تعاون قدم بگذاريم، نتيجة حاصل از نبود چنين “حزب واقع بيني” در حال حاضر، اين است كه تجزية عميقتر آلمان تحقق مييابد و جدايي معنوي در درجات بزرگتر، وحدت فكري در آلمان را تهديد ميكند. خواسته و تصميم من اين است كه هر چه بيشتر حزب سوسياليستي را در غرب آلمان نيرومند سازيم و در قالب برنامههاي آن، عمل كنيم.»
ويلي برانت در همان سال 1946 دربارة هدف اساسي حزب مورد نظر خود، متذكر شده است: «پيروزي بر اساس خواستهاي نسل جوان آلمان» و سپس نظرات خود را به شرح زير توجيه كرده است كه در همة آنها، ريشههاي آشتي با شرق كه اخيراً با پاراف “قرارداد صلح دو آلمان” تحقق يافت، ديده ميشود :
«تكليف و وظيفه سياست خارجي، معرفي يك آلمان دموكراتيك به جهانيان است كه با اتكا به دو اصل “امپرياليسمزدايي” و”جلب اعتماد” بايد ظهور كند.
مردم دنيا، بايد به كمك سياست واقع بينانة ما، اين حقيقت را دريابند كه طبيعت صلح خواهي، بنيان سياسي آلمان را تغيير داده است، به همين منظور و به خاطر جلب اعتماد مردم جهان، بايد در مسيري حركت كنيم كه در نوسازي اروپا، مؤثر باشيم.
سياست خارجي آلمان بايد ايجاد تفاهم بين كشورهاي پيروز در جنگ جهاني دوم را پيش ببرد و از نفاق افكني بين آنها كه براي ملت آلمان مضر است بپرهيزد.به نظر من فقط با ايجاد و تحكيم تفاهم بين انگلستان، روسيه، شوروي و آمريكا، ميتوان به اعادة صلح دايمي در اروپا اميدوار بود.
بنابراين، دموكراتها و سوسياليستهاي آلمان كه به شدت با “مسائل دوران صلح” روبرو هستند، بايد به خاطر “دوام صلح” در بهبود روابط قدرتهاي بزرگ بينالمللي(شرق وغرب) بكوشند، زيرا شرايط زماني چنان تغيير كرده است كه بدون وجود اين تفاهم، براي آلمان نيز، سازندگي دشوار است.
مسلماً دولتهاي كنوني اروپا، تا مدتها در صف قدرتهاي درجه اول رهبري جهان نخواهند بود و طبعاً آلمان كه فقط ميتواند قسمتي از يك نقش درجة دوم را در اروپا ايفا كند، نبايد دچار خيالبافي شده و در راه تجديد بناي آلمان، به عنوان يك قدرت مسلط گام بردارد.
دموكراتها و سوسياليستها نبايد پايههاي سياست دموكراتيك را بر زمينة “ديپلماسي مخفي” استوار كنند و در سياست خارجي به برنامههاي سري متوسل شوند.
صلح، آرزو و خواسته بشريت است و صلح دائمي و واقعي، به شرط و موقعي ممكن خواهد شد كه همة مسائل بر اساس اصول و تفاهم انساني، پذيرفته شود و بي ترديد چنين صلحي را گروهي از مردان بزرگ به ما نخواهند بخشيد، چون آنها كه پرچمدار سياستهاي عملي هستند، وقتي به “ميدانهاي وسيع قدرت” دست مييابند، به نام صلح مردم را به سوي مصائب جنگ مي كشانند.
صلح مسئلهاي نيست كه حل آن به مردان بزرگ اختصاص داشته باشد، بلكه يك مسئلة عمومي است كه همة مردم جهان بايد در بارة آن اظهار نظر كنند و در نتيجه نميتوان مسئوليت حفظ آن را به ديكتاتورها سپرد، زيرا مواعيد آنها هرگز عملي نميشود.
اروپاي جديد، به يك “وودروويلسون” جديد، كه كلمة “دنياي جديد” را دائماً بازگو ميكرد اما از درك مفهوم واقعي آن عاجز بود، نياز ندارد.
به نظر من در حزب انديشة مترقي و عملي بهطور سيستماتيك ضروري است تا بر اساس آن، مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي، عملي شود. ما نبايد از كمونيسم به عنوان يك ايدئولوژي بترسيم و فكر كنيم در برخورد و ايجاد رابطه با آنها، بايد از ديوارهاي برلين و چين بهراسيم و يا خودمان به ايجاد چنين ديوارهايي محتاج هستيم چون به هر حال چه دوست داشته باشيم يا نه، كمونيستها نيروي بزرگ سياسي در سراسر دنيا از جمله خاك آلمان هستند كه در نتيجة يك سري اختلاف عقايد و منافع، بين ما فاصله است كه بايد به كمك “سياست مدبرانه” از ميان برود.
واقعيتهايي كه هميشه سياست را با روحية ملي درگير ميكند، گرفتاريهايي به بار آورده است كه منجر به دو نوع طرز تفكر شده، اما هميشه و در همة ادوار، يك تبعة چابلوس، بهترين و مؤثرترين فرد وطن پرست شناخته نشده است زيرا براي دولتها واقع بيني اتباع، بيش از چاپلوسي و تابعيت صرف آنها ارزش دارد، وطن پرستي واقعي اين است كه از آزاديهاي فردي دفاع كنيم، به دموكراسي در امور اجتماعي و اقتصادي مؤمن باشيم و تا آنجا كه ممكن و معقول است، براي حفظ و ترقي خاك آلمان بكوشيم به شرطي كه در همين شرايط به مسئوليتهاي سياسي و جهاني خودمان نيز، توجه صميمانه داشته باشيم.
اگر ميخواهيم وزنه معنوي زندگي سياسي ما، سنگينتر از گذشته باشد بايد رسالت تغيير را در محتواي فكري سياسي خود بپذيريم.
رهبري سياسي بايد جرأت سخن گفتن دربارة حقايق زمان را داشته باشد، حتي در مواردي كه حقايق فاقد كشش و جاذبه و نيروي عوامفريبي و لذت بخشي به تودههاي مردم است. وظيفة يك دستگاه رهبري سالم، واقع نگري، واقع انديشي و بيان واقعيت در برابر مردم است.
مردم آلمان بايد بر كنار از «ديپلماسي مضر مخفي، از مسير رهبري صحيح بر واقعيتها آگاه شوند تا وطن پرستي چاپلوسانه و پيروي كوركورانه را پذيرا نشوند و به دنبال نمايش و حرفها و خيالپردازيهاي توخالي و شعارهاي بيمنطق، راه نيفتند.»
ويلي برانت در راه تفهيم عقايد و افكار سياسي خود، به ملتي كه از خيالپردازي به ستوه آمده بود، چنان پيش رفت كه در حساسترين لحظات سياست شرق گرايي، دوباره به نام و به فرمان ملت بر اريكة قدرت نشست تا بهتر و مطمئنتر، عقايد اصولي خود را عملي سازد.