مرگ تدریجی و نفس آخر یک نژاد

 فردوسي‌، 29 آبان‌ 1351، ش‌ 1090

بر اساس‌ گزارش‌ خبرگزاري‌ها، خبر مربوط‌ به‌ تظاهرات‌ اعتراض‌ آميز سرخ‌پوستان‌ به‌ علت‌ رويدادها و بحران‌هاي‌ مهم‌ جهاني‌ و به‌خصوص‌ آمريكا در ويتنام‌ و مسائل‌ وابسته‌ به‌ آن‌، بسيار كوتاه‌ و فشرده‌ چنين‌ منتشر شد: «صدها تن‌ از سرخ‌پوستان‌ آمريكايي‌ در حالي‌ كه‌ مانند آباء و اجداد خود، صورت‌هايشان‌ را به‌ علامت‌ جنگ‌ و جدال‌ رنگ‌ آميزي‌ كرده‌اند، در برابر مدخل‌ دفتر امور سرخ‌پوستان‌ به‌ نگهباني‌ ايستاده‌اند. محل‌ اين‌ دفتر را از سه‌ روز پيش‌ سرخ‌پوستاني‌ كه‌ به‌ رفتار غير عادلانه‌ دولت‌ اعتراض‌ دارند، اشغال‌ كرده‌اند و قاضي‌ فدرال‌ حاضر نشده‌ حكمي‌ صادر كند كه‌ مأموران‌ دولت‌ بتوانند با استناد به‌ آن‌، سرخ‌پوستان‌ را از اين‌ دفتر بيرون‌ كنند. قاضي‌ فدرال‌ به‌ دولت‌ دستور داده‌ است‌ كه‌ به‌ جاي‌ توسل‌ به‌ زور كوشش‌ كند از راه‌هاي‌ مسالمت‌ آميز و يا گفت‌وگو با سرخ‌پوستان‌ كنار آيد.»

 مبارزه‌ با سرخ‌پوستان‌ و اشغال‌ سرزمين‌ آن‌ها كه‌ سابقه‌اي‌ طولاني‌ و خونين‌ در تاريخ‌ دارد، هنوز يكي‌ از دشواري‌هاي‌ سياست‌ داخلي‌ دولت‌هايي‌ است‌ كه‌ در آمريكا بر سر كار مي‌آيند و با آن‌كه‌ نژاد سرخ‌ در آمريكا، نفس‌هاي‌ آخر را مي‌كشد اما قادر است‌ در لحظات‌ حساسي‌ از سياست‌ خارجي‌، توجه‌ مردم‌ آمريكا را به‌ يك‌ مسئلة‌ مهم‌ داخلي‌ كه‌ در هياهوي‌ ساير مسائل‌ فراموش‌ شده‌ است‌، معطوف‌ دارد و اين‌ احساس‌ تازه‌ و غير منتظره‌ را در وجود قاضي‌ فدرال‌ برانگيزد كه‌ «بايد نژاد سرخ‌ را در بستر مرگ‌، آسوده‌ گذاشت‌» و پس‌ از قرن‌ها توسل‌ به‌ زور، با آخرين‌ بازماندگان‌ اين‌ نژاد بلاديده‌، مسالمت‌آميز رفتار كرد.

 قهرمانان‌ مبارز سرخ‌پوست‌، اگر چه‌ مانند ساير قهرمانان‌ جهان‌، مفتخر به‌ دريافت‌ نشان‌ و مدال‌ و تقدير و تشويق‌ عمومي‌ و جهاني‌ نشدند، اما در ادوار مختلف‌ تاريخ‌ براي‌ حفظ‌ لااقل‌ قسمتي‌ از سرزمين‌ خود بسيار كوشيدند و چون‌ شكست‌ را اجتناب‌ ناپذير ديدند، با نطق‌ها و خطابه‌هايي‌ كه‌ در لحظات‌ مبارزه‌ ايراد مي‌كردند، تاريخ‌ نويسان‌ را برانگيختند تا تاريخ‌ شفاهي‌ آن‌ها را به‌ زبان‌ انگليسي‌ بنويسند.

 بدين‌ ترتيب‌ تاريخي‌ نوشته‌ شد كه‌ ديپلماسي‌ در آن‌ به‌ شيوه‌اي‌ ساده‌ و بي‌پيرايه‌ قابل‌ درك‌ است‌ و اين‌ تاريخ‌ از آن‌ جا خواندني‌ است‌ كه‌ در اوراق‌ آن‌، مرگ‌ تدريجي‌ يك‌ نژاد بزرگ‌ احساس‌ مي‌شود، نژادي‌ كه‌ به‌ علت‌ شرايط‌ خاص‌ زمان‌، به‌ هيچ‌روي‌ نتوانست‌ فرياد خود را به‌ گوش‌ جهانيان‌ برساند و نتوانست‌ مانند مردم‌ هندوچين‌، يا هيروشيما و… احساس‌ و همدردي‌ جهان‌ را به‌ سوي‌ خود و به‌ نفع‌ خود برانگيزد.

 «بلاك‌ هاوك‌» يكي‌ از مبارزان‌ سرخ‌پوست‌ بود كه‌ در ميدان‌هاي‌ نبرد درخشيد و در سكوت‌ و خاموشي‌ جان‌ داد.

 بلاك‌ هاوك‌ يكي‌ از مبارزان‌ سرسخت‌ سرخ‌پوست‌هاي‌ «ايليونز» بود كه‌ تا آخرين‌ نفس‌، براي‌ حفظ‌ سرزمين‌ خود جنگيد. او در 1767 ميلادي‌ به‌ دنيا آمد و در 1838 از دنيا رفت‌. او از 14 سالگي‌ تا 72 سالگي‌ به‌ سختي‌ مبارزه‌ كرد و سرانجام‌ در زندان‌ سفيدپوستان‌ درگذشت‌.

 بلاك‌ هاوك‌ يك‌ بار در 1838 توانست‌ با اجازة‌ مقامات‌ زندان‌، براي‌ افراد قبيله‌اي‌ كه‌ به‌ آن‌ تعلق‌ داشت‌ سخنراني‌ كند، اگر چه‌ تاريخ‌ مبارزات‌ سرخ‌پوستان‌ از اين‌ سخنراني‌ها، زياد به‌ خاطر دارد، اما از نظر آگاه‌ شدن‌ بر قسمتي‌ از آنچه‌ در قارة‌ آمريكا عليه‌ سرخ‌پوست‌ها انجام‌ شده‌ است‌، ترجمة‌ قسمتي‌ از اين‌ سخنراني‌ را برگزيده‌ايم‌.

 بلاك‌ هاواك‌ در بخشي‌ از خطابة‌ معروف‌ خود مي‌گويد: «بزرگان‌، شجاعان‌ و همة‌ كساني‌ كه‌ به‌ من‌ گوش‌ مي‌ داريد! اين‌ قلمرو پهناور را ـ كه‌ در امتداد رودخانة‌ ميسي‌سي‌پي‌ است‌ و با جنگل‌ها و چمنزارهاي‌ سرسبز پوشانده‌ شده‌ ـ روح‌ بزرگ‌ به‌ ما بخشيده‌ است‌. در ميان‌ شاخ‌ و برگ‌ درختان‌ جنگلي‌ سرزمين‌ ما، گوزن‌ها و خرس‌ها خانه‌ كرده‌اند و درياچه‌ها و رودها و جويبارها، ماهي‌هاي‌ بزرگ‌ و كوچك‌ را به‌ خاطر تغذية‌ ما، در شكم‌ خود پرورش‌ مي‌ دهند.

 در گذشته‌، جزيره‌هاي‌ دور و نزديك‌ ميسي‌سي‌پي‌، باغ‌ هاي‌ پرگل‌ ما بودند و روح‌ بزرگ‌، انگور و گوجه‌ و ساير ميوه‌ها را به‌ فراواني‌ در اين‌ سرزمين‌ پرورده‌ بود و خاك‌ خوب‌ قلمرو ما، ذرت‌ و حبوبات‌ و كدوتنبل‌ را در بهترين‌ و برترين‌ مقياس‌ها به‌ ما هديه‌ مي‌كرد و از اين‌ رو بچه‌هاي‌ ما، با گريستن‌ به‌ خاطر گرسنگي‌ آشنا نبودند و بيگانه‌ها، در ديار ما، گرسنه‌ و تنها رها نمي‌شدند، تا آن‌كه‌ سفيدها بر قلمرو ما هجوم‌ آوردند و بذر جدايي‌ افشاندند و بر اختلافات‌ قبيله‌اي‌ و فردي‌ دامن‌ زدند.

 روح‌ بزرگ‌، اين‌ سرزمين‌ را براي‌ رفاه‌ فرزندان‌ سرخ‌پوست‌ خود آفريده‌ است‌، هنگامي‌ كه‌ سفيدها در قلمرو ما مستقر شدند، گمان‌ برديم‌ كه‌ روح‌ بزرگ‌، برادران‌ غائب‌ و رنگ‌ پريده‌ ما را، به‌ سوي‌ ما بازگردانده‌ است‌ و پدران‌ ما با آن‌ كه‌ مي‌توانستند آن‌ها را مثل‌ پشه‌هاي‌ موذي‌، له‌ كنند، چنين‌ نكردند و گمان‌ بردند كه‌ برادران‌ سفيد، آن‌ها را در آغوش‌ مي‌كشند و زندگي‌ را بر آن‌ها گرم‌تر مي‌كنند.

 سفيدها كه‌ برادران‌ ما نبودند، همين‌ كه‌ سواحل‌ ما را اشغال‌ كردند، به‌ غارت‌ پرداختند و به‌ تدريج‌، اما با قدرت‌، ما را از محيط‌ قلمرو خويش‌ عقب‌ راندند و آنقدر عقب‌ نشيني‌ كرديم‌ تا به‌ نقطة‌ غروب‌ خورشيد رسيديم‌.

 آن‌ها، دهكده‌هاي‌ ما را سوزاندند. محصول‌ كشتزارها را خراب‌ كردند. با زنان‌ و دختران‌ ما هماغوش‌ شدند. بچه‌هاي‌ ما را با چوب‌ كتك‌ زدند و مردم‌ را بدون‌ آن‌كه‌ مرتكب‌ جرم‌ و جنايات‌ شده‌ باشند با دلايل‌ قلابي‌ محكوم‌ كردند و كشتند.

 بهار بود كه‌ ما از شكارگاه‌هاي‌ زمستاني‌ خود باز گشتيم‌ و به‌ سوي‌ خانه‌هاي‌ بهاري‌ خود رفتيم‌ و سفيدها را در زمين‌هاي‌ خود يافتيم‌ و ديديم‌ كه‌ آن‌ها، پرچين‌ها را دريده‌اند، كشتزارهاي‌ ذرت‌ ما را شخم‌ زده‌اند و بذر تازه‌ افشانده‌اند. بدتر از همه‌، آن‌ها ادعاي‌ مالكيت‌ بر سرزمين‌ ما را داشتند و مي‌خواستند ما را با نوك‌ پوتين‌هاي‌ خود، از خانه‌ و مزرعه‌ دور كنند.

 من‌ نيز در آن‌ زمستان‌، در سن‌ 14 سالگي‌، خسته‌ و گرسنه‌، با پاهاي‌ پينه‌ بسته‌، از شكار باز آمده‌ بودم‌ كه‌ به‌ جرم‌ كشتن‌ خوك‌هاي‌ آن‌ها زنداني‌ شدم‌ و سفيدها مرا كه‌ بي‌گناه‌ بودم‌، چنان‌ زدند كه‌ از بدنم‌ خون‌، مانند قطرات‌ باران‌، باريدن‌ گرفت‌ و چنان‌ درهم‌ شكسته‌ و كوبيده‌ برجاي‌ ماندم‌ كه‌ تا مدت‌ها، قدرت‌ شكار و ماهيگيري‌ از من‌ سلب‌ شده‌بود.

 سرخ‌هاي‌ ديگر، سرنوشتي‌ بهتر از من‌ نداشتند و چون‌ همه‌ در شكنجه‌ بوديم‌، نعرة‌ مبارزه‌ از دل‌ برآورديم‌ و به‌ جنگ‌ تن‌ داديم‌، اما سفيدها كه‌ فرياد مبارزه‌ را شنيدند، انبوهي‌ از سربازان‌ خود را برپشت‌ اسب‌هاي‌ نيرومند، به‌ سوي‌ ما فرستادند و ما را به‌ گريز در امتداد ميسي‌سي‌پي‌ واداشتند. آنگاه‌ از بالاي‌ بلندي‌ها ديديم‌ كه‌ دهكده‌هاي‌ قديمي‌ خراب‌ مي‌شوند و اسب‌هاي‌ آن‌ها در مزارع‌ ذرت‌ها، برزمين‌ خوب‌ ما، سم‌ مي‌زنند.

 سفيدها به‌ سرعت‌، زمين‌هاي‌ زير كشت‌ را وسيع‌ كردند و از فرط‌ ولع‌، به‌ زيرورو كردن‌ خاك‌ قبرستان‌هاي‌ ما پرداختند و خاكستر و استخوان‌هاي‌ پوسيدة‌ مردگان‌ ما را به‌ هم‌ زدند. مردگاني‌ كه‌ ارواح‌ آن‌ها، هميشه‌ ما را به‌ انتقام‌جويي‌ و مبارزه‌ عليه‌ سفيدپوستان‌ خوانده‌اند.

 ما كه‌ از بالاي‌ بلندي‌ها، در كمينگاه‌هاي‌ خود، بر آن‌ها مي‌نگريستيم‌، بر مرده‌هاي‌ خود، دوباره‌ گريستيم‌ و من‌ از روح‌بزرگ‌ پرسيدم‌: “آيا نسل‌ ناناماكي‌ كه‌ ما از آنيم‌ و ساير فرزندان‌ مشاهير مردة‌ ما، اين‌ ننگ‌ را پذيرا مي‌شوند؟ آيا مردان‌ سرخ‌پوست‌، شهامت‌ و نيروي‌ پايداري‌ را از دست‌ داده‌اند و مثل‌ زن‌ها و بچه‌ها ترسو شده‌اند؟» روح‌بزرگ‌ آهسته‌ در گوشم‌ زمزمه‌ كرد: “نه‌”. به‌ دنبال‌ اين‌ پاسخ‌، قبيله‌هاي‌  ساكن‌ در حاشية‌ ميسي‌سي‌پي‌ متحد شدند و در لباس‌ يك‌ ملت‌، سرتاسر ميسي‌سي‌پي‌ را دور زدند، به‌ اميد آن‌كه‌ دوباره‌ آتش‌ زندگي‌ را بر بالاي‌ برج‌ ديده‌باني‌ برافروزند. ما با كارد و تبر و نيزه‌هاي‌ زهرآگين‌ روي‌ به‌ جنگ‌ آورديم‌ تا تيرها و تبرها را در ميان‌ هوا، به‌ سوي‌ قلب‌ها و صورت‌هاي‌ پريده‌رنگ‌ مهاجمان‌ سفيد پوست‌ رها كنيم‌..”

 بلاك‌ هاوك‌ در اين‌ هنگام‌ خطاب‌ به‌ سفيد پوستاني‌ كه‌ در جمع‌ بودند گفت‌ : « شما مرا زنداني‌ كرده‌ايد و اين‌ شگفت‌آور نيست‌، چون‌ در مبارزه‌ نتوانستم‌ شما را شكست‌ بدهم‌ و به‌ دام‌ بيندازم‌. همانگونه‌ كه‌ تصميم‌ داشتم‌، با شما تن‌ به‌ تن‌ جنگيدم‌ و به‌ سختي‌ هم‌ جنگيدم‌، اما تفنگ‌هاي‌ شما در نشانه‌ گيري‌ خيلي‌ دقيق‌ بودند و صداي‌ جهش‌ و چرخيدن‌ آن‌ها در گوشم‌، مثل‌ صداي‌ باد سرد در ميان‌ شاخ‌ و برگ‌ درختان‌ زمستاني‌ “هوهو” مي‌كرد و قلب‌ برادرانم‌ را مي‌شكافت‌. من‌، روز بلا را به‌ چشم‌ خود ديدم‌ و ديدم‌ كه‌ در آن‌ روز، خورشيد بر صبح‌ پرابهام‌ من‌ طلوع‌ كرد و شب‌ هنگام‌، در غلظت‌ تاريكي‌هاي‌ يك‌ ابر سياه‌ فرو رفت‌، خورشيد هم‌ در آن‌ صبح‌، به‌ گلوله‌اي‌ آتشين‌ مي‌ماند و پس‌ از آن‌، هرگز بر من‌ نتابيد. زيرا بعدها فرصت‌ مبارزه‌ را كه‌ از من‌ گرفتند، از درخشيدن‌ هم‌ باز ماندم‌.

 اكنون‌ كه‌ زنداني‌ شما هستم‌، با من‌ چنان‌ كرديد كه‌ آرزويش‌ را داشتيد و من‌ با همة‌ شكنجه‌ها كه‌ كشيدم‌، اكنون‌ چنان‌ هستم‌ كه‌ هرگز گمانش‌ را نمي‌برديد. از مرگ‌ نمي‌هراسم‌ و ترسو نيستم‌. من‌، بلاك‌ هاوك‌، يك‌ سرخ‌پوست‌ جنگجويم‌. سرخ‌ها دروغ‌ نمي‌گويند، دزدي‌ هم‌ نمي‌كنند.اگر يك‌ سرخ‌پوست‌ به‌ اندازة‌ يك‌ سفيدپوست‌ بد باشد، نمي‌تواند در ميان‌ سرخ‌پوستان‌ زندگي‌ كند و بايد در دهان‌ گرگان‌ پاره‌پاره‌ شود.

 سفيدها مردمان‌ بدي‌ هستند چون‌ بر چهرة‌ سرخ‌پوست‌هاي‌ فقير و بچه‌ سرخ‌پوست‌هاي‌ درمانده‌ لبخند مي‌زنند تا اميدشان‌ را برانگيزند. با آن‌ها دست‌ مي‌دهند تا قلب‌شان‌ را با اطمينان‌ به‌ دوستي‌ گرم‌ كنند و سرانجام‌ آن‌ها را مست‌ مي‌كنند و فريب‌ مي‌دهند.

 من‌ بارها به‌ آن‌ها گفته‌ام‌ كه‌ ما را تنها بگذارند و حاشية‌ ميسي‌سي‌پي‌ را به‌ ما واگذارند.اما آن‌ها مثل‌ مار، در جاده‌ها و تمامي‌ زندگي‌ ما خزيده‌اند و با زهر خود ما را نيز آلودند. ما كه‌ با آن‌ها در خطر زيستيم‌، همانند آن‌ها شديم‌، چون‌ به‌ دروغگويي‌ و حيله‌گري‌، براي‌ مقابله‌ با خطر تن‌ داديم‌. از كارهاي‌ اصلي‌ بازمانديم‌، و روزي‌ رسيد كه‌ ديگر گوزني‌ در جنگل‌ها و ماهي‌ در رودخانه‌ها باقي‌ نماند.

 چشمه‌ها خشكيده‌ و مردم‌ سرخ‌پوست‌ گرسنه‌ ماندند.ناگزير روح‌ بزرگ‌ را نزد خود خوانديم‌ تا با او مشورت‌ كنيم‌، آتش‌ بزرگي‌ برافروختيم‌ و ارواح‌ پدران‌ ما كه‌ در آن‌ آتش‌ مقدس‌، ظاهر شدند همصدا گفتند: “يا تلافي‌ كنيد، يا بميريد!”

 دوباره‌ تيرها، نيزه‌ها و كاردهاي‌ خود را تيز كرديم‌ و قلب‌ من‌، قلب‌ بلاك‌ هاوك‌ تپيدن‌ از سرگرفت‌. چون‌ ديگر بار جنگيدم‌ و نهراسيدم‌، همه‌ گفتند كه‌ او بلاك‌ هاواك‌ براي‌ زنش‌، فرزندانش‌ و ملتش‌ زندگي‌ مي‌كند نه‌ براي‌ خودش‌. و من‌ در پاسخ‌ به‌ همة‌ آن‌ها در اينجا مي‌گويم‌: بسيار كوشيدم‌ تا سرخ‌پوست‌ها را نجات‌ دهم‌ و تلافي‌ كنم‌، حتي‌ خون‌ بعضي‌ از سفيدها را نوشيدم‌، اما بيش‌ از اين‌ نمي‌توانم‌ بجنگم‌. خورشيدهاي‌ ديگري‌ در راه‌ است‌ و من‌ غروب‌ كرده‌ام‌.»

پیمایش به بالا