رستاخيز ـ 13 مرداد ماه 1354
ما به «ميني فرهنگ» بيش از فرهنگ نيازمنديم
دختر جوان پنجه در پنجه آفتاب انداخته بود و در حالي كه زير آسمان داغ شمال عرق ميريخت، پرواز نميكرد و به سينهاش كه در فضاي آزاد اردوگاه تربيتي رامسر مجال تنفس يافته بود اجازه ميداد تا غريو ناشادي خود را از گسترش پديدههاي مبتذل فرهنگي به گوش آسمان برساند. دخترك بيتابي ميكرد و ميگفت از اين كه ميبيند فرصتطلبان در وسايل ارتباطي، مجهز به سلاح ابتذال، بر تواناييهاي ذهنياش ميتازند رنج ميكشد و چون ميخواهد از اين دام بگريزد، در دام فضلفروشان حرفهاي فرو ميافتد كه دستش را نميفشارند و آنقدر سنگين، اثرپراكني ميكنند كه آدم بايد دانشمند مادرزاد باشد تا حرفشان را بفهمد و به آنها دل بسپارد.
* * *
در هنگامة بحثهايي كه فراتر از حدود كلاسهاي قالبي و درسي پيش ميآيد، جوانها مشتعل از گرماي بحث، سينه به سينة سخنگو ميدهند و يك كلام ميگويند: «آن نوع خوراك فكري و فرهنگي كه براي ما پخته ميشود دستپخت آشپزهاي ناشي است». ميانسالان كه در حاشيه كلاسها به تماشا ايستادهاند از اين يادآوري يكه ميخورند و رنگ ميبازند. اما به هر حال باور ميكنند كه هيچ يك از رقصهاي تند، «گرسنگيهاي فرهنگي» جوانها را براي هميشه به نسيان نميسپارد و نسلي كه به گفتة يأسفروشان، آهنگ حركات خود را با نواي طبل سياهان و گيتار مغربزمينيها موزون ميكند، در پوسته ظواهر نگنجيده است و بهتر آن كه بگوييم در اين پوسته فقط ميتواند تب و تاب دروني خويش را كه حاصل كمبود خوراكهاي دلخواه فرهنگي است از نظرها پنهان دارد.
جوانهايي كه شب هنگام بر طبلها ميكوبند و لحظهاي از پيچ و تاب دادن به اندام خود باز نميايستند، زير آسماني كه امسال تن به بارش جانانهاي نداده است، طاقت ميآورند تا شايد يك پيام و كلام جدي از دهان سخنگويان بربايند … جوانها سخت ميكوشند تا به بزرگترها بقبولانند كه «بروس لي» و انتشار آثاري در حد بروس لي تنها خواستهشان نيست …و هرچند بروس لي را ميخواهند، هرگز نخواستهاند به او اكتفا كنند … قناعت به بروس لي در واقع به دليل آن است كه او را بيش از ديگر قهرمانان زمانه در دسترس دارند و فرهنگسازان تجارت پيشه، در بلندگوهاي خود در مدح و ستايش از او بيش از زورمندان هنر و انديشة جهان دميدهاند.
جوان مو بلندي كه شلوار سائيده شده و كلاه مكزيكي خود را سخت دوست ميداشت و هر بار ميكوشيد تا با يك سوت گوشخراش نظم محيط گفتوگو را به هم بزند در پايان سخنان سخنگوي شوريدهاي كه از نخستين شاعر راهگشاي معاصر قصه ميگفت و شعر ميخواند سيل اشك فرو ريخت و هق هق گريه سر داد كه: افسوس بر من … تاكنون گمان ميبردم، نيما يوشيج يك موسيقيدان فرانسوي است!
* * *
جوان ديگري كه چهرهاش مثل مس تافته بود از اين كه ميديد يكي از سخنگويان، او را به خاطر خريدن كالاي به دروغ فرهنگي به چوب سرزنش ميكوبد همچون مار زخم برداشته به خود پيچيد و بانگ برداشت كه: اگر اين متاع قلابي را خريدار نباشم چه كنم؟ من كه در ظلمت شب اگر با گربهاي مواجه بشوم مثل بيد ميلرزم … البته از اين كه ميبينم قهرمان آن قصهها به بركت يك ضربه كاراتهاي استخوانهاي پلنگي را درهم ميشكند لذت ميبرم و كيف ميكنم. ميدانيد چرا؟ چون شما به جاي هيجانات حاصل از اين قصه به من چيزي نميدهيد. آنچه را براي من مينويسيد يا به نمايش ميگذاريد از دو حال خارج نيست ـ يا مثل قصة پلنگ و كاراتهباز آبكي است يا در حدي است كه در حوصلة ما نميگنجد و دريافتني نيست. راستش را بخواهيد ما به ميني فرهنگ بيش از فرهنگ احتياج داريم تا آموخته بشويم. يعني به نوعي پديدههاي فرهنگي محتاجيم كه با تواناييهاي انديشه و دانش ما هماهنگ باشد. به قبايي كه به اندام ما خوب بنشيند. نه آن كه بر اين قامت نحيف زار بزند.
دختر ديگري كه به چشم ديدم در برنامههاي رقص و آواز شبانه آنقدر ميرقصيد كه بيحال ميشد در هياهوي يك بحث فرهنگي ثابت كرد كه آماده پذيرفتن هيجانات معنوي هم هست. اما از بس از كانال ابزار فرهنگي زنانه، خاله خانباجيها و كلثوم ننههاي مدرن را در كار صدور اندرز نامه ديده به عجز آمده و به چند پوستر تمام قد از چند هنرپيشه خوشگل دل بسته است.
* * *
در فضاي آزاد اردوگاه، جوانها فقط زماني طبل و دهل و ترومپت و كاراته را كنار ميگذاشتند كه سخن از فرهنگ و ابزار فرهنگي پيش ميآمد و ميتوانستند بيترس از قلمبهپرانيهاي معلمانه حرف بزنند و حرف بشنوند. جوانها همين كه سخنگو را با خود يار ميديدند و درمييافتند كه با آقا معلمي از قماش يك كلامها طرف نيستند مثل گل شكفته ميشدند و به آساني ميگفتند چرا به تماشاي فيلمهاي هنري نميروند ـ چرا در آزمايشگاه مدرسه به اختراع نمينشينند و چرا نوشتههاي خيلي سنگين و پربار را نميخوانند. جوانها در هنگامة بحثهاي آتشين كلاسهاي روزنامهنگاري و شعر اعتراف ميكردند كه ابزار مدرن فرهنگي را ميپسندند … اما برنامههايي را كه بر اين ابزار باز كردهاند دوست ندارند و به ناچار براي خريدن يك صفحه از «جوك»هاي آنچناني صف ميكشند و خوشحالند كه لااقل تهيهكنندگان اين كالاي تجارتي داعيه فرهنگي ندارند.
جوانهايي كه دشت و كوهسار از فرياد و جوش و خروش آنها به ستوه آمدهاند، همين كه زبان يك سخنگو را به شعري ناب و قطعهاي نيرومند و انديشهاي جذاب شكفته ميبينند سراپا گوش ميشوند و ناگهان فضا را سكوتي در خود ميگيرد كه براي اردونشينان تا پيش از وقوع، غيرقابل پيشبيني است. گويي حادثهاي در بطن زمان رخ ميدهد كه بازتاب انديشه، مثل هواي تازه، فضاي دم كرده را بارور ميكند … جوانها براي اجراي نمايشنامههايي كه به بركت ذوق و انديشة تواناي خود ميسازند و به آن دل ميبندند با همين جذبه و اشتياق در تلاش و تكاپو هستند.
در فضاي فرهنگي اردوگاه باور ميكنيم براي رسيدن به ريشه مشكلات فرهنگي نسل جوان ضرورتي ندارد كه كلكسيون مربيان و كارشناسان تعليم و تربيت جهان را جمع كنيم و روحية فرهنگي جوان ايراني را به نيش چاقوي آنها بشكافيم … كافي است از همين دو چشم خداداد به درستي بهره برگيريم و به تماشا بنشينيم و كاري كنيم كه جوانها يكسره زبان بشوند و دلتنگيهاي فرهنگي خود را بيان كنند. در اين نظاره و مكاشفه نيازي به فلاسفة بزرگ جهان نداريم، كافي است از جوانها بپذيريم كه طبل بزنند ـ پوشاك رنگارنگ بپوشند ـ پيچ و تاب بخورند ـ و همراه با اين آزاديها، توليدكنندگان خوراكهاي فرهنگي جامعه را و كساني را كه مسئول ابتذال و اغتشاش فرهنگي و اشاعه فرهنگ تجاري هستند به مبارزه برخوانند. در صورتي كه طاقت تحمل صداي كوبندة طبل و ترومپت و جيغ آنها را داشته باشيم، بيمنت كارشناسان و سمينار بازان به برنامههاي فرهنگي سر و سامان ميدهيم زيرا جوان امروزي ايران از نو شناختني و از لحاظ فرهنگي بازيافتني است.