مجله تلاش نوروز ۱۳۵۶
در آخرین روزهای سالی که گذشت، بهترین اشارات بهار را، از میان غرفه های باردار و زاینده ی “نمایشگاه آثار ملی نوباوگان و جوانان” دریافت داشتیم. در هرگوشه از این باغ، تداوم نسل “هنرمند” و صنعتگر” احساس می شد. گویی “انسان خلاق” که در تمام غرفه ها، دوران کودکی و نوجوانی خود را می پیمود، قصد آن داشت که زیستن در متن تحولات معاصر ایران را به هیچ روی از کف ننهد. اشاره ها و نشانه ها، چنان آشکار بود که تماشاگر، بنام محل دریافت این حقایق، هرگونه درنگ در زمینه فضا سازی های هنری – فرهنگی را که منجر به عقیم ماندن استعدادها و توانایی های نهفته در افراد نسل جوان می شود، به محاکمه می کشید و بیش از پیش به نقش بی جانشینی که “مربیان” می توانند در تحول جامعه ایران، ایفا کنند، ایمان می آورد.
در هر لحظه که تماشاگر به علت رویارویی با یک “اثر” پربار، ناگزیر از توقف می شد، این ایمان در او قوت می گرفت، تا جایی که به عهده خودش می دید، از راهرو غرفه ها، به زندگی درونی و نیازهای فرهنگی افراد نسلی که اینک، خود را به تماشا گذاشته بود، از دیدگاه تازه ای بنگرد و در طریق تحلیل رویدادهای فرهنگی معاصر، جلوه های خوب و بد “اثرسازی” و “اثر پردازی” نوجوانان را دنبال کند.
غرفه ها، تماشاگر را به سوی خود می کشید. رنگ ها، شکل ها، خطوط، تندیس ها، ابزارها و ماکت ها، پرده از نیروی خلاقه ی بالقوه ای که در وجود نسل جوان ایران نهفته است، برگرفته بودند. امضاهای ناآشنا، ناپخته، و کج و معوج که زیر هر “اثر”، دیده می شد، می توانست برای کسانی که معتاد به مضحکه سازی و جوک پراکنی هستند، سوژه ناب و پر حاصلی باشد. اما آن حقیقت باشکوهی که در ورای این امضاءها، حضور شوق انگیزی دارد، خیلی فراتر از بینش محدود جوک سازان حرفه ای، خودنمایی می کند. امضاءها، بی هیچ تردید، انگاره ای از وجود “جاه طلبی نام” در بچه ها بودند و دلیلی ندارد که “جاه طلبی نام”، این عامل و انگیزه “خلاقیت” را که در اعماق درون انسان های پرشور و تاریخ ساز، همواره فرمان داده است، دست کم بگیریم و از کنار یک “امضا” به بهانه آنکه هنوز دوران طفولیت را می گذراند و هنوز مثل امضاهای معتبری از نوع “پیکاسو” یا “لئوناردو داوینچی”، سکه دار نشده است، مأیوس و بی تفاوت بگذریم. شاید به دلیل ناپختگی طبیعی امضاها بود که در غرفه ها، از هموطنانی که در تمام فصول سال، هزینه گزاف مسافرت های هنری به ایتالیا و فرانسه و … را تحمل می کنند تا در موزه های بزرگ جهان، زیر سایه امضاهای سکه دار، خود را به دنیای هنر گذشته پیوند بزنند، نشانه ای یافت نمی شد! و شاید همین یک دلیل، برای اثبات این حقیقت که هنوز “دردآشنای” خود نیستیم، کافی باشد!
در غرفه های نمایشگاه، همه ی اشیاء، همه بهانه ها، برای جان دادن به مفاهیم درونی و فکری و عاطفی به کار آمده بود. بچه ها گاهی به یک مشت حبوبات که از آشپزخانه شان کش رفته بودند، گاهی به یک بوته خار، گاهی به یک مشت پر مرغ، گاهی به یک تکه پارچه که شاید دم قیچی مادرشان بود، گاهی به یک مشت پولک و سنگ ریزه و صدف، و گاهی به توده ای از سیم و چند مفتول و چند ورق فلز، جان بخشیده بودند. خصلت “آفریدن” همراه با شوق امضا کردن زیر “اثر”، همه جا، در کمال حقانیت، به چشم می آمد. بچه های ایرانی، در تمام آثار تشکیل دهنده این مجموعه، به راستی نفس می کشیدند … و صدای تنفس آزاد آنها، از میان تابلوها، مجسمه ها، ماشین ها و روزنامه های دیواری به گوش می رسید. غریزه نفس کشیدن، در آثار متعلق به بچه های 5 تا 14 ساله، بیش از سایر رده های سنی احساس می شد. آنها با نفس های عمیق و حساب نشده و به طور خالص غریزی، در عمق آن دسته از آثار هنری که به قول هنرشناسان: ” … طفولیت، انسان را در بامداد تاریخ هنر به خاطر می آورد” راحت و ساده و بی تردید و بی دلواپسی، زیسته بودند. به یاری این زندگی آزاد درونی بود که تناسب های منطقی و عقلایی، جای خود را به عدم تناسب ها داده بودند. آفرینندگان کوچک، به مدد تخیل آزاد، بی محنت دوراندیشی و محافظه کاری، نسبت های منطقی را، بدون هیچ گونه ژست و ادعا و وابستگی شکسته بودند …. و فیالمثل، رابطه ی ظاهری شمع و پروانه، این “سنتی ترین و بازاری ترین سمبول عشق و عاشقی”! را، خلاف انتظار و آرزوی بزرگترها رقم زده بودند. اندام پروانه که در زندگی واقعی، به ظاهر ترد و شکننده و ظریف و آسیب پذیر است، در آثار بچه های زیر 14 سال، سخت و پرطاقت و خشن تصویر شده بود – چنانکه، اندام افراخته شمع، در برابر خشونت و سختی آن، کوچک و شکننده به نظر می رسید. همچنین آفرینندگان کوچک، بی هیچ تردید و واهمه، دودکش خانه ها را بزرگتر از حجم کل خانه ها، بازآفریده بودند، و جاده هراز زیر نگاه آزاد آنها، به جایگاه سقوط، مانند شده بود: به پرتگاهی که در مخالفت آن، فقط یک سپور، به پاسداری گمارده شده بود و این یک سپور هم، فقط به جارو کردن لاشه ی ساقط شده اتومبیل ها می پرداخت و بس!-.
بدین سان، بچه ها تا زمانی که در رده های سنی پیش از 14 سالگی بودند و هنوز در معرض افکار و اندیشه های از پیش ساخته “مربیان” قرار نگرفته بودند، شاهین وار بر سر هر قله می نشستند و غریزه سخنگویی و تازه سرایی و شهامت بدعت گزاری، هر چند آمیخته با فقر دانش زیبا شناسی، در آثارشان تجسم یافته بود.
تماشای نمایشگاه که به نیمه رسید، در میان آثار متعلق به رده های سنی بالای 14 سال، به ناگاه، انسان الگوبردار، انسان شیفته تقلید، انسان گریزان از مخاطرات ابداع و ابتکار، انسان منزوی از شور و شوق “تغییر خواهی” و “خلاقیت”، سر بر کشید. با این نوع انسان که همه جا همنشین هستیم، در غرفه های “نمایشگاه آثار ملی نوباوگان و جوانان” با افسوس و اندوه بیشتری همنشین شدیم. در این غرفه ها، لبخند ژوکوند، پی در پی … ، شمع و پروانه به همان سیاق دیرین، عکسبرداری شده بود و در نتیجه زندگی خلاقه جوان ها، به تبعیت از “تربیت دائرةالمعارفی” سخت راکد و بی حرکت به چشم می آمد و نمونه کامل هنرجویی بود از سیستم الگوبرداری! مربیانی که دائرةالمعارف های قطور و سنگین وزن را زیر بغل دانش آموزان می گذارند و از آنها می خواهند به جای یافتن راهی برای رهایی حس خلاقیت خومد، قصاید و نکات سطحی تاریخ هنر را – از قبیل: تاریخ تولد و مرگ و زناشویی هنرمندان بزرگ جهان – از بر کنند، در واقع، مرتکب ایجاد نقیصه الگو برداری در آثار آنها شده بودند.
البته با وجود این “ضعف”، غنای “انتقاد”، چهره ی آثار متعلق به جوانان بالای 14 سال را زنده و پر تحرک کرده بود؛ و به سبب حضور همین نیروی جاذب، پای تماشاگر از رفتن و چشمهایش از نگریستن و کاویدن باز نمی ایستاد. در جایی که روی یک تکه کرباس، یک تکه کاغذ، چهره ی آرایشگر روستا در حال تیغ انداختن بر چهره مشتری سنتی نقش گرفته بود. در جایی که قایق ماهیگیر از حریم مجاز صید فراتر رفته و در حریم ممنوع به صید قاچاق می پرداخت …، در جایی که جاده مال رو، راکب و مرکوب را جان به لب کرده بود ..، و در جایی که انسان، در نهایت خودآگاهی، به تصلیب خویشتن خویش مشغول بود …، و تقریباً به طور کلی، نوعی نگرش زاینده و انتقادآمیز، همراه با تازگی ها، آشکار می شد که در واقع چاشنی بسیاری از آثار در نمایشگاه بود.
بچه ها و جوان ها، نه فقط در بیان اندیشه های انتقادی، که در ارائه “راه حل ها” و “کمال مطلوب ها” نیز، درخشش جانانه ای داشتند. آنها که عموماً زندگی را از زاویه غیر فانتزی، از دیدگاه یک انسان موقع شناس و سنجیده و معتقد به ضرورت تغییر و تحول و تکامل، نگرسته بودند، از مدینه فاضله ای که در ذهن داشتند، جابه جا، پرده برگرفته بودند. در پیچ و خم ماکتهایی که از شهر، درمانگاه، پارک یا بیمارستان ساخته شده بود، چهره شهر دلخواه، بیمارستان دلخواه، میدان گاه دلخواه، جاده دلخواه و حتی رهگذران دلخواه، دیده می شد. در ماکت ها، که من آنها را قالب کمال مطلوب های بچه های ایران نام می گذارم، درخت ها روی جدول های موازی، بی کم و کاست، یک قد و افراخته، بالا رفته بود و هیچ تبرداری جرأت فرود آوردن تبر بر کمرگاه درختان را در خود نمی یافت …، پرستارها لبخند بر لب با سیمایی سرشار از حس مهربانی و مسئولیت، دست بیماران را در دست داشتند …، پزشکان در برابر بیمار، قد خم کرده بودند ..، فواره ها به فراوانی و ایثار، بر چمن زار هایی که همیشه سرسبز به نظر می رسید، طراوت می بخشیدند. و مجموعاً در مدینه فاضله ای که زاییده اندیشه و احساس هر انسان حساس و وطن پرست است، همه چیز، به درستی و در مناسبترین مکان قرار داشت. در فضایی که ماکت ها شمه ای از آن بود و به تعبیری می توان آن را فضای صنعتی نمایشگاه انگاشت، به همان اندازه که غنای روحیه ی کمال مطلوب سازی و تصویر پردازی از مدینه فاضله احساس می شد، فقر روحیه ی صنعتی که ناگزیر با جنبه های گوناگون نیروی “اختراع” رابطه دارد مشاهده می شد. هرچند اتومبیل یک سیلندر بی سوپاپ – هلی کوپتر آماده پرواز – رادیو گرام – بلندگو – زنگ اخبار – و … جابهجا، چیده شده بود، اما گرایش به “اختراع” خفیف و در مواردی، معدوم بود. صدای حرکت چرخ صنعت که صدایی موافق با نیازهای امروز ایران است، گوش را نمی نواخت.
برگزاری این نمایشگاه که در مجموع آمیزه ای از حس آفرینندگی، جاه طلبی نام، نیاز به انتقاد، نارسایی تربیت حرفه ای، فقدان روحیه ی صنعتی، و وفور انسان الگوساز بود، این نتیجه ضمنی را دربرداشت که به نمایشگاه های واقعی، به نمایشگاه هایی که برای جلب تماشاگر برگزار نمی شود، اما به خودی خود، حاوی تمام جنبه های نمایشگاهی است بیندیشیم، و اگر با این برداشت که : انسان خلاق، در تمام عرصه های زندگی فقدان این صدا هشداری بود بر اینکه : باید ارقام هزینه بودجه سال نو را در مواردی که مربوط به تربیت حرفه ای بچه ها و جوان هاست، به دست مربیان تربیت شده و هشیار خرج کرد و از هر “ریال” آن برای تحکیم زیربنای صنعتی بهره جست و با این شگرد، از توسعه و تکامل روحیه ی “کلیشه سازی” در جوان ها جلوگیری کرد. اجتماعی، حضور خود را اعلام می دارد، به اطراف بنگریم، وجود او را در تمام سلولهای حیاتی جامعه حس می کنیم.
هر مزرعه، هر کارخانه، هر خانه، هر کارگاه، هر دکان، هر موسسه، هر دکه، و هر وجب از خاک یک سرزمین، نمایشگاهی است که انگاره های زندگی جمعی یک ملت روی آن به تماشا گذاشته می شود. اگر بر زمین یک مزرعه، و در حدی که ظرفیت و توانایی خاک آن اجازه می دهد، نهال های بارور نمی روید… ، اگر از درون لوله های پیچ در پیچ یک کارخانه، محصولات سالم و مورد نیاز و در حدی که ظرفیت و توانایی کارخانه اجازه می دهد، محصولات سالم و مورد نیاز عرضه نمی شود …، اگر روی میز هر مؤسسه، نامه ها و کاغذهایی که گره گشای مشکلات مردم است در جریان کارساز قرار نمی گیرد، فوراً باید به این حقیقت تلخ اندیشید که انسان خلاق، غیبت کرده است و دست ها و مغز او، در امور غیر خلاق به کار گرفته شده است.
در نمایشگاه آثار ملی نوباوگان و جوانان در آنجا که یک گلدان سفالی بر اساس قانون کهنه، قرینه سازی ساخته و نصب شده بود – در آنجا که یک توده در هم برهم فلز، به شیوه کارهای مدرن تندیس سازان، دور هم پیچیده شده و فضاهای خالی و نیمه خالی را دور می زد – در آنجا که مجسمه “مهاتما گاندی”، تراش ظریف و دلپذیرانگشتان توانا و ناپخته ی بچه های ایرانی را به تماشا می گذاشت – در آنجا که روی صفحه ی گسترده روزنامه دیواری آثار صادق هدایت، جلال آل احمد، فروغ فرخزاد، با دستخط بچه ها، با حیات جاودانه فرهنگی خود پیوند خورده بود – در آنجا که ماکت ها جلوه گر آرزوها، و حاوی پیام هایی پر از شوق و امید بودند …، و به طور کلی در تمام گوشه و کنار نمایشگاه حضور سماجت آمیز انسان خلاق احساس می شد.
بهار تازه را با این امید پذیرا می شویم که انسان خلاق، در تمام جلوه های زندگی ملی، در هر مرتبه و درجه از آگاهی که هست، حضور خود را اعلام دارد و در راه اعلام این حضور، لااقل به اندازه بچه های “ماکت ساز” و “ایدهآلیست” ایرانی سماجت و اسرار داشته باشد.