ماهنامه تلاش بهمن ۱۳۵۶
خوابهاي طلايي كه يك فيلسوف عصر رنسانس براي بازگشت آزادي به زن ديده، هنوز در آخرين سالهاي قرن بيستم تعبير نشده است…
مروري بر «تاريخ فلسفه غرب» نوشته «برتراند راسل» از لحاظ جنبههاي زنانهاي كه در كيشها و فلسفههاي مندرج در آن ملحوظ است.
بخش 6
اشاره: در بخش پيش گفته شد كه در عصر ظلمت، زن فقط در ماجراي طلاق امپراطور يا عروسي كشيش مطرح و بحثانگيز ميشد و جز در اين موارد، حضوري نداشت و بهانه و مبناي گفتوگوهاي جدي و عقيدتي قرار نميگرفت. در دوران اصلاح كليسا، فيلسوفي به نام «توماس اكونياس» ظهور كرد كه عقايد او پايه و مايه دگرگونيهايي در زمينه روابط زن و مرد شد. با آنكه عقايد اكونياس از بسياري جهات علامت «ضدزن» را با خود دارد، اما در مقايسه با نظريههاي صادره از سوي مجتهدان كليساي غرب، حاوي پيام تازهاي از جانب فلسفه براي «زن» است كه ميتواند منافع زن را در آينده بيش از گذشته تأمين كند. زيرا اكونياس براي نخستين بار كوشيد تا روابط زن و مرد را از دام امر و نهي ماوراءالطبيعه برهاند و به آن مبناي عقلي و استدلالي بدهد:
در اين بخش نقطهنظرهاي دو فيلسوف معتبر دوران رنسانس در اطراف زن روشن ميشود.
رنسانس چگونه عصري است
«برتراند راسل» در «تاريخ فلسفه غرب» رنسانس را چنين تعريف ميكند: جهانبيني جديد، در مقابل جهانبيني قرون وسطايي در ايتاليا با نهضتي آغاز شد كه آن را رنسانس مينامند. در ابتدا تني چند از فلاسفه، داراي اين جهانبيني بودند، ولي در جريان قرن پانزدهم اين جهانبيني به اكثريت بزرگ فضلاي ايتاليا، چه روحاني و چه عامي، سرايت كرد.
رنسانس يك نهضت تودهاي نبود، بلكه نهضتي بود در ميان عده محدودي از فضلا و هنرمندان كه از طرف حاميان آزادانديش تشويق ميشد. رنسانس دوره توفيقهاي بزرگي در زمينه فلسفه نبود، ولي اين دوره كارهايي صورت داد كه مقدمات عظمت قرن هفدهم را فراهم ساخت. از جمله دستگاه فلسفه مدرسي را كه به صورت غل و زنجير فكري درآمده بود، درهم شكست. رنسانس مطالعه فلسفه افلاطون را احيا كرد و بدين وسيله حداقل آن اندازه استقلال فكري را كه لازمه انتخاب ميان افلاطون و ارسطو است، واجب آورد. در مورد اين هر دو فيلسوف، رنسانس اطلاعات مستقيم و اصيلي به دست داد. از همه مهمتر آنكه رنسانس فعاليت فكري را به عنوان يك كار لذتبخش اجتماعي تشويق كرد و نه به عنوان تفكر محدود و محبوس كه هدف جز صيانت يك مذهب معلوم و معين نداشته باشد.
طرز برخورد فضلاي رنسانس را با كليسا نميتوان به آساني تعريف و توصيف كرد. بعضي از آنان آزادانديش دوآتشه بودند، گو اين كه حتي همچنان چون مرگ را نزديك ميديدند مراسم تدفين را به جا ميآوردند و با كليسا آشتي ميكردند. بسياري از آنان از خباثت و ناكسي پاپهاي زمان سخت آزرده ميشدند و معهذا خدمت آنها را با آغوش باز ميپذيرفتند… اكثر آنها نميتوانستند حد وسطي ميان اعتقاد تام و آزادانديش پيدا كنند.
اما به هر حال رهايي از قيد حاكميت كليسا منجر به رشد فرديت شد و حتي به سرحد هرج و مرج رسيد. در اذهان مردم عصر رنسانس، انضباط چه فكري و چه اخلاقي و چه سياسي، فلسفة مدرسي و حكومت ديني را كه از آن منزجر شده بودند تداعي ميكرد. منطق ارسطويي مدرسيان محدود بود ولي توانسته بود نوع خاصي از دقت را پرورش دهد. وقتي كه اين مكتب منطقي از مد افتاد، در ابتدا چيز بهتري جاي آن را نگرفت. بلكه فقط يك تقليد التقاطي از نمونههاي قديم رواج يافت. تا قرن هفدهم چيز مهمي در فلسفه پديد نيامد. هرج و مرج اخلاقي و سياسي ايتاليا در قرن پانزدهم وحشتآور بود و نظريات ماكياولي را برانگيخت. در عين حال آزادي از قيد و بندهاي فكري به بروز شگفتانگيز نبوغ هنري و ادبي منجر شد. اما چنين جامعهاي پايدار نيست. به عبارت ديگر شرايط سياسي رنسانس موافق پرورش فكري بود، منتها ثبات نداشت. بيثباتي و فرديت، مانند وضعي كه در يونان قديم وجود داشت، با يكديگر ارتباط نزديك داشتند.
با آنكه در عصر رنسانس جهانبيني كهنه و نو با هم درافتادند، ولي حتي اكثر اومانيستها آن عقايد خرافي را كه در عهد قديم طرفداراني يافته بود، حفظ ميكردند. جادو و جنبل از ديدگاه اين گروه ممكن بود بد باشد، اما غيرممكن انگاشته نميشد. اينوسنت هشتم در سال 1484 فرماني بر ضد جادوگري صادر كرد كه به عذاب و آزار وحشتآور زنان جادوگر در آلمان و ساير نقاط منجر شد.
فلاسفه عصر رنسانس
رنسانس ايتاليا گاهوارهاي شد براي آنكه فيلسوف صريح و پردهدر به نام «ماكياولي» ظهور كند. در فلسفه ماكياولي تمام مسائل حيات جمعي، در نهايت به مسئله «قدرت» ختم ميشود. به اعتقاد ماكياولي، براي حصول يك غرض سياسي نوعي از انواع قدرت لازم است. اين حقيقت آشكار با شعارهايي از قبيل «حق غلبه خواهد كرد» يا «پيروزي بدي عمرش كوتاه است» پوشيده ميشود. اگر طرفي كه در نظر تو حق با اوست، غلبه كرد، علت اين است كه نيروي بيشتري داشته است.
ماكياولي در ارائه فلسفه خود در واقع به قدرت سياسي ميپردازد و پرده از روي اسرار سياسي عصر خود برميدارد. از آنجا كه در عصر ماكياولي، زنان در قدرتيابيهاي سياسي نقش آشكار و صريح و عملي نداشتهاند، تصاويري كه او از انسان سياسي زمانه خود ساخته است، نميتواند سيماي اخلاقي زن معاصرش را ترسيم كند. اما رنسانس در كشورهاي شمالي به علت تفاوتي كه با خصوصيات رنسانس ايتاليايي داشت، فلاسفه ديگري در آغوش خود پرورش داد كه برخي از آنها برخلاف «ماكياولي»، دشمني با ارزشهاي موجود را تا مرز خيالپردازي ادامه دادند.
در كشورهاي شمالي، رنسانس ديرتر از ايتاليا آغاز شد و به زودي با نهضت اصلاح دين (رفورم) دچار آمد… رنسانس شمال از بسياري جهات با رنسانس ايتاليا تفاوت داشت. اين رنسانس آميخته به هرج و مرج يا بري از اخلاق نبود، بلكه به عكس با ديانت و زهد و تقواي عمومي همراه بود. اين رنسانس بسيار علاقهمند بود كه اصول دانش و تحقيق را در مورد كتاب مقدس به كار بندد و از مادر ايتاليايي خود كمتر درخشان بود و بيشتر استوار، كمتر درپي نمايش دانش فردي بود و بيشتر مشتاق گسترش دانش تا سر حد امكان.
دو فيلسوف به نامهاي «اراسيموس» و «سرتوماس مور» نمونههاي مشخص رنسانس شمال هستند… پيش از شورش «لوتر» اين دو رهبران فكري بودند، اما پس از آن جهان در هر دو جانب خشنتر از آن بود كه موافق طبق مرداني از نوع آنان باشد.
به اعتقاد برتراند راسل، نه «اراسيموس» و نه «مور» فيلسوف به معني اخص كلمه نبودند. اين دو نمايشدهنده روحيه عصر پيش از انقلابند كه در آن تقاضاي عمومي براي اصلاحات معتدل وجود دارد و مردمان متزلزل هنوز از ترس افراطيان به ارتجاع نپيوستهاند. نگرشهاي شگفتانگيز آنها نسبت به زن نشانهاي است بر همين اصلاحطلبي و عيبجويي از مناسبات اجتماعي.
مدح ديوانگي و مدينه فاضله
اراسيموس (1536 ـ 1466) زن را با صراحت به صفات «ابله» و «بيآزار» منسوب ميكند. تنها كتاب اراسيموس كه هنوز خواننده دارد، «مدح ديوانگي» است. براساس اين كتاب: ديوانگي همه شئون زندگي بشر و همه طبقات و مشاغل را دربرميگيرد. اگر ديوانگي نبود، نسل بشر برميافتاد، زيرا كيست كه بتواند بدون ديوانگي زن بگيرد؟ ديوانگي به عنوان پادزهر عقل زن گرفتن را تجويز ميكند. موجودي چنان بيآزار و ابله، و معهذا چنان مفيد و مناسب كه بتواند خشكي طبيعت نامطبوع مردان را نرم و قابل قبول سازد كه ميتواند بدون شنيدن سخنان خوشايند و بدون عشق به خود خوشبخت باشد؟ معهذا چنين خوشبختي ديوانگي است.»
سرتوماس مور (1535 ـ 1478) يك نفر اومانيست بود كه زن را در مدينه فاضله خود، در واقعيترين و درستترين موقعيتي قرار داده است كه بايد داشته باشد. توماس مور، در كتاب مشهور خود «يوتوپيا» كمال مطلوب و هدف نهايي مترقيترين نهضتهاي آزاديخواهانه زنان را در سراسر تاريخ، ترسيم كرده است و در اين شهر خيالي، او را در تمام وضعيتهاي انساني اعم از خانوادگي، سياسي و اقتصادي، اخلاقي، يكسان با مرد نگريسته است. به اعتبار ذهن انتقادي و دوستدار «كمال مطلوب» مور، يوتوپيا جزيرهاي است در نيمكره جنوبي كه در آن همه چيز به بهترين شكل ممكن صورت ميگيرد. دريانوردي كه تصادفاً گذارش به آنجا ميافتد و پنج سال در آنجا به سر ميبرد، فقط بدين منظور به اروپا بازميگردد كه سازمان عاقلانه آن جزيره را به اروپاييان بشناساند.
در يوتوپيا پنجاه و چهار شهر وجود دارد كه همه از روي يك نقشه ساخته شدهاند، جز آن كه پايتخت است… در دهات مزارعي هست كه ساكنان هر يك از آنها كمتر از چهل تن نيست كه دو تن برده نيز از آن جملهاند. هر مزرعهاي تحت نظر يك «رئيس» يا يك «رئيسه» قرار دارد كه اشخاص مسن و خردمندي هستند. جوجهكشي به وسيله مرغ صورت نميگيرد، بلكه براي اين كار از ماشين جوجهكشي استفاده ميشود (كه البته در زمان مور وجود نداشته است). همه يك جور لباس ميپوشند، منتهي ميان لباس مرد و زن و متأهل و مجرد تفاوت هست. مدها هرگز تغيير نمييابد. همه ـ از زن و مرد ـ روزي شش ساعت كار ميكنند…
توماس مور از وضع موجود زمانه خود انتقاد ميكند و مينويسد: در جامعه كنوني، زنان و كشيشان و توانگران و نوكران و گدايان غالباً هيچ كار مفيدي انجام نميدهند، اما در «يوتوپيا» از همه اين ضررها جلوگيري و پرهيز ميكنند…
زندگي خانوادگي به شكل پدرسري است. پسران زندار در خانه پدر زندگي ميكنند و تحت فرمان او هستند، مگر آنكه پدر خرف و از كار افتاده باشد. اگر خانوادهاي بيش از حد توسعه يابد، كودكان زيادي آن به خانواده ديگر منتقل ميشوند. غذا خوردن در خانه آزاد است، ولي بيشتر مردم در تالارهاي عمومي غذا ميخورند، در اين تالارها «كارهاي كثيف» به دست بردگان انجام ميگيرد، اما پخت و پز را زنان و چيدن سفره را كودكان رسيده به عهده دارند. مردان سر يك سفره و زنان سر سفره ديگر مينشينند و زنان بچهدار، با كودكان پايينتر از پنج سال، اتاق ديگري دارند. همه زنان از بچههاي خود نگهداري ميكنند.
در مورد ازدواج، چه مرد و چه زن، اگر در وقت زفاف بكر نباشند، به سختي مجازات خواهند شد و خانهدار هر خانهاي كه فساد در آن واقع شده باشد، به سبب لااباليگري در معرض رسوايي و بدنامي خواهد بود. پيش از عروسي، عروس و داماد يكديگر را برهنه تماشا ميكنند. هيچ كس اسبي را بدون آنكه زين و برگش را بردارد نميخرد و عين اين ملاحظات بايد در امر ازدواج مرعي گردد. در صورت ارتكاب زنا يا «خودسري غيرقابل تحمل» يكي از طرفين، طلاق مجاز است، اما طرف خاطي حق ازدواج مجدد ندارد. گاهي حق طلاق فقط بدان سبب داده ميشود كه طرفين خواهان آن هستند. كساني كه قيد نكاح را بشكنند، با اسارت و بردگي مجازات ميشوند…
مردم يوتوپيا افتخارات جنگي را به چيزي نميگيرند، گو اين كه همه، اعم از مرد و زن، فن جنگ را فراميگيرند. زنان نيز مانند مردان در جنگ شركت ميكنند.
مردم يوتوپيا به منظور جنگ، داشتن يك خزانه زر و سيم را هم مفيد ميدانند زيرا از آن محل ميتوانند مزد سربازان مزدور خارجي را بپردازند، اما خودشان پولي در بساط ندارند و طلا را براي ساختن ظروف خانه و زنجير بردگان به كار ميبرند و بيارزشي آن را بدين ترتيب نشان ميدهند.
بردگان كساني هستند كه به مناسبات جرايم زشت محكوم شدهاند و يا خارجياني هستند كه در مملكت خود محكوم به مرگ شدهاند ولي مردم «يوتوپيا» آنها را به عنوان برده پذيرفتهاند.
اديان بسياري در اين شهر وجود دارد و همه اين اديان از آزادي برخوردارند. تقريباً همه به خدا و بقاي روح معتقدند و آن عده كمي كه بدينها اعتقاد ندارند، در شمار ساير مردم كه از حقوق مدني برخوردارند محسوب نميشوند و در زندگي سياسي شركت ندارند، اما از جهات ديگر كسي مزاحم آنها نميشود… زنان هم به شرطي كه مسن و بيوه باشند، ميتوانند كشيش شوند. كشيشان تعدادشان كم است، حرمت دارند، ولي قدرت ندارند.
بدين ترتيب در شهر خيالي فيلسوف عصر رنسانس، زن نه ميتواند از ايفاي تكاليف مادري طفره برود، نه از ايفاي وظايف سياسي، دفاعي و اقتصادي. زن در اين شهر حتي از لحاظ نيروي انساني ماهر بايد بازده اقتصادي مساوي با مرد داشته باشد و همانند او روزي شش ساعت كار كند. زن در شهر خيالي اين فيلسوف عصر رنسانس نه موجود «ابله» و «بيآزاري» است، نه نازپرورده شعارهاي آزاديخواهانه. در تمام شئون و فعاليتها، تكاليفي مساوي با تكاليف مرد دارد و هر چند در هيچ كجا سخني در اطراف «حقوق» او نرفته است، اما منطق پيونددهنده «حق» و «تكليف» سبب ميشود كه برابري زن و مرد را در شهر خيالي «توماس مور» بيشبهه دريابيم. خوابهاي طلايي كه اين فيلسوف قرن پانزدهم ميلادي براي زن معاصر خود ميبيند هنوز كه هنوز است، حتي براي مترقيترين نهضتهاي آزاديخواهانه زنان، در آخرين سالهاي قرن بيستم، خواب و خيالي بيش نيست.
در فصل آتي، زن از ديدگاه انديشمندان دوران «رفورم» و «ضدرفورم» نگريسته ميشود. رفورم و ضدرفورم، به همراهي اسارت ايتاليا در دست اسپانيا، محاسن و هم معايب رنسانس ايتاليا را پايان بخشيد…