فردوسي، ش 1146، 17 دي 1352
نرخ جان آدميزاد در 1973 فقط 16 دلار بود. در كامبوج فرماندهان، هرگاه جنازة يك جنگجو را تحويل ميگرفتند، به سرعت مبلغ 16 دلار ميپرداختند. فرماندهي كه قيمت جان آدمها را به دلار بپردازد حتماً يك مزدور است كه با مزدورهاي زير دست خود براي توليد جنازههاي بيشتر پيمان ميبندد. با اين حساب نرخ جان آدميزاد در سال جديد لابد رقمي است در همين حدود، كمتر يا بيشتر.
ما، مردماني كه در مشرق زمينِ پرحادثه نشستهايم، انتظار نداريم بابانوئل نرخ جان آدميزاد را در سال جديدي كه رودررويش ايستادهايم با واحد دلار يا پوند يا غير از آن افشا كند و از دلهرههاي پيوسته با پيشگوييها، خلاصمان كند اما به هر حال بر خود نميبخشاييم كه سكوت مصلحتآميز بابانوئل را با سكوت ملالآور خود جواب بگوييم و بگذاريم بابانوئل با وجود همة آنچه در سال گذشته در گذرگاه عبورش از خط زمان، ديديم و شنيديم و لمس كرديم، در آستانة سال نو، راه و رسم صلح و صفا و بشردوستي را به ما بياموزد و نظام جديد و قديم را برايمان حلاجي كند. جستوجوگري شتابآميز بابانوئل براي بازيافتن چراغهاي بيشتر و روشنتر بر آويزة شاخ و برگ درختان كاج، شكست سكوت را طلب ميكند، به خصوص كه در سالروز هزار و نه صد و هفتاد و چهارمين بار ورودش به گردانة زمان بسيار خوشرقصي كرديم و حرفهاي گفتني را ناگفته باقي گذاشتيم. جاي آن حرفهاي ناگفته امروز است. امروز كه عرق رقصهاي بيدليل بر تنمان خشك شده و به پايكوبيهاي شبانة خود صادقانه ميانديشيم.
بابانوئل… تظاهرات شادمانة ما را در لحظة ورود هزار و چند صدمين بار به اين جهان جدي مگير! ما مردمان مشرق زمين، بارها و بارها به ساز تو رقصيدهايم اما هرگز تو را چنان كه گمان بردهاي نپرستيدهايم. چون همواره ديدهايم تا ريش و گيس پنبهاي را از خود دور ميكني، نه بابا هستي نه نوئل. از بس تو را بيرون از نقاب سپيد پنبهاي ديدهايم سر سخت شدهايم و همچون گذشته نيستيم كه تو ميتوانستي با چند حباب شيشهاي رنگين، چند جغجغة پر سر و صدا و چند بادكنك، به قهقههمان بيندازي. ما تمام حبابها و جغجغهها و بادكنكها را تجربه كردهايم و در اوج تجربههاي خود، ورود هزار و… بارهات را جشن گرفتهايم. اين جشن نه از سر اعتقاد به شاديآفريني وجود تو… كه از سر تقليد و تظاهر و بيايماني محض بود.
بابانوئل… باورت نميكنيم، پنبههاي ابروان پرپشت و ريش و موي به هم پيوستهات را پس از آن شبهاي بيخبري و پايكوبي، سپيد نميبينيم. سپيديها ديري است كه در چشمان مضطرب ما، به سياهي نشستهاند. ما همچون گذشته نميتوانيم فقط تماشاگري باشيم كه در امواج لبخندهاي عطوفتبار تو، تلخكاميهاي 365 روز گذشته را از خاطره ميزدوده نگاه كن… دستي در كار است، دستي كه ديگر به فرمان تو نيست، دستي كه براي آشفتن نقاب چهرهات دراز شده و بيپروايي ميكند.
بابانوئل… به اين بينديش كه چراغهاي درخت سال نو را، همان دست، كمنور كرده است. چراغهايي كه در لابهلاي شاخههاي كاج، دستهاي تو را هميشه براي آويختن هداياي رنگارنگ ياري ميكردند، اكنون كمنور شدهاند. به اين بينديش كه در گوشههايي از جهان به بهانة حفظ درختان كاج، برچسب قاچاق روي درختان سال نو چسباندند تا نتواني آنچنان كه دلخواهت بود و هست، آنچنان كه تويي، در لابهلاي شاخ و برگ آنها دلبري كني و جولان بدهي و خانهزاد شوي.
بابانوئل… نيمة كوچكتر دنيا كه ديرگاهي زير نفسهايت شادمانه خنديد، به گريه نشسته است و بيش از آنچه كمبود سوخت و سرماي زمستاني عذابش ميدهد، هجوم شپشها بر بستر گرم جوانها، آشفتهاش ميكند. شوخي نيست كه در يك شهر مدرن امريكايي، 35 مدرسه به علت هجوم شپشها، آن هم در لحظة ورود پر زرق و برق تو تعطيل شوند! بهخاطر آور شپش همان نشانة زشت و نفرتانگيزي است كه براي بچههاي مشرق زمين ماية حقارت محسوب ميشد و همين كه بچهها در قسمتهاي بزرگتر كرة زمين، سر و بدن خود را از آزار نيش آنها ميخاراندند، انواع امشي به دستها و مأموران پخش مواد گندزدا و سمپاشهاي موسمي و سياسي و اندرزگويان ميسيونري بر سر و رويشان ميريختند. سمپاشهايي كه بهانههايشان شپش و غرضشان، فريفتن آدمهاي شپشي بود.
بابانوئل… شپشوهاي جديد، بچههاي تو هستند. بچههايي كه در گذشته با هداياي رنگارنگ تو عشق ميكردند و سرمست ميشدند، اكنون به تمام رويدادهاي جهان فكر ميكنند و عشق ميورزند و نرخگذاري روي زنده و مردة آدميزاد رنجشان ميدهد. در راه گريز از همين رنج است كه شپشها را به مهماني خون دعوت كردهاند، ميبيني؟ به راستي شپشو بودن هميشه از ناداني و جهل نيست. گاه آدميزاد چندان در دايرة بستة زندگي خويش، اسير ميشود كه داوطلبانه هجوم شپشها را ميپذيرد و بقايشان را بر ياختههاي پوست نازك و مقاوم خود، با سكوت تحمل ميكند.. در لحظهاي كه به مناسبت ورود تو بايد، مثل همة زمانها، همه سفيدپوستهاي موطلايي، درخشانتر و پرخونتر و زيباتر جلوه ميكردند، شپشها هجوم آوردند. اين هجوم را فرزندان تو خواسته بودند، وگرنه شپش كجا… سرزمين بچههاي تو كجا!!
بابانوئل… در نخستين لحظات ورود هزار و… بارهات، مردماني كه نداي قلب پنبهاي تو را جدي ميگيرند، ميخواهند خورشيد را به جاي نفت بنشانند اما مگر همين خورشيد نبود كه مردمان سرخفام قارة جديد را به جرم آنكه پرستندهاش بودند كشتند و بر آنها چنان تاختند كه خورشيد از فرزندان سرخفام خود روي پوشيد و سرخها تا آخرين نفرها و نفسها، پرستندگانش باقي ماندند. شايد آنها بيش از دوستداران تو، به ضرورت وجود خورشيد ميانديشند و شايد آنها بيش از شما ميدانستند.
بابانوئل… ميبيني آدميزاد چه آسان در دام شپشهاي بيمقدار فرو ميافتد و چه آسان به آيين نژادي بازميگردد كه آنها را حقير دانسته و معدوم كرده است؟ به آئين استفاده از انرژي خورشيدي به جاي انرژي حامل از مواد نفتي!
بابانوئل… پلگتي… ميليونر معروف، در آستانة ورود تو، نوة گوشبريدهاش را از آدمربايان تحويل گرفت. اما به هر حال نوة پلگتي امسال و هر سال ديگر يك گوش ندارد. او مظهر تمام فسادي است كه در اطراف زندگي بچههاي تو، به چشم ميخورد، كاري نداريم به اينكه نوة پلگتي قرباني تمرد پدربزرگش از دستورات كارتل جهاني نفت شد يا نشد. كار به اين داريم كه اين قبيل فجايع به اضافة تجاوز به دختر بچههاي ده ماهه، در حوزة رقص و آواز و بخششهاي تو اتفاق افتاد. در آنجا هيچكس در امان نيست… بچه ميليونرها با وجود نگهبانان سرسپردهاي كه دارند و دختربچهها با وجود اندامهاي طفلانهاي كه دارند، هر دو در معرض تجاوز و تهاجم هستند.
بابانوئل… بچههاي نسلهاي گذشته كه تحفههاي تو را از درختهاي پرنور و پربركت گرفتهاند، چندان خوردند و آشاميدند كه امروز براي بيشتر بچههاي جهان، خوراك و مدرسه و بهداشت وجود ندارد و 30 ميليون مردم افريقا در شبهاي دراز قحطي 1973، ريشه و برگ درختان را جويدند… همان بچههاي پرخور كه امروز آدمهاي سالمندي و سياستمداري شدهاند. چون هرگز طعم برگ درخت و خاك زمين را نچشيدهاند تصميماتي را كه گاهگاه به نفع قحطيزدگان مطرح ميشود وتو ميكنند… آنها در همان ايام پرخوري، وتو را به خاطر همين روزهاي كمبود سوخت، اختراع كردند… به خاطر آنكه فرصتهاي گاهگاهي را از مردمان نيمه بزرگتر جهان سلب كنند و محصولاتشان را همچنان بدزدند.
بابانوئل… بچههاي امروزي تو، مثل ديروزيها، جنتلمن و حيلهگر نيستند و آرام نميگيرند، هر چند لبخندهاي تو ملايم و مهربان باشد، نميتواند آنها را كه با طوفان حوادث جهان آميختهاند، آرام كند و پناهشان دهد. بچههاي امروزي به آرامش و بيخبري در اوج ويرانگري دل بستهاند و بذر ويرانگري را درون گلدانها بر سطح پشتبامها ميكارند، آنها با نشئه ماري جوآنا بيش از جلوههاي سنتي تو كه به هر حال آميخته با خاطرات تلخ گذشته است، تسكين مييابند.
بابانوئل… جوانهايي كه در جنگ ويتنام شركت كردند و زنده بازگشتند يا اساساً شركت نكردند و فقط تأثير پذيرفتند، در جشن عروسي خود با موسيقي رقص ويتنامي سرگرم ميشوند، شيوة حيرتانگيز آنها را در برگزاري مراسم جشن و سرور به حساب تكرار تاريخ و جابهجا شدن موقعيتها بگذار و باور كن كه اين تمدن ادعايي تو از دل گنديده است، اما در ميان عفونت و گنديدگيهاي آشكار، جوانههايي به چشم ميآيد. جوانههايي كه در زمين تلخ تجربه روييده و از معجزة چهرههاي نقابدار سنتي و تظاهرات رحيمانة دروغي، اميد بريده است.
بابانوئل… با همة آنچه در سينة تاريخ خفته است، گمان مدار كه پايكوبي تقليدي كساني كه در نيمة بزرگتر جهان، ورود هزار و… باره تو را جشن گرفتهاند پايكوبي عاطفي باشد. پايكوبي دروغي آنها به تظاهرات شادمانة سربازي ميماند كه در جبهة جنگ خاورميانه، براي نظارت بر آتشبس، بيخانمان بود و خطر را از دو سوي جبهه احساس ميكرد، همزمان با ورود تو، براي گريز از اين اضطراب دو جانبه، ريش و ابروي پنبهاي بر چهرة سرد و ترسان خود كاشت و به داشتن قلب پنبهاي تظاهر كرد.
مردمي كه با تو… بابانوئل… رابطة عميق ذهني و عاطفي و سنتي ندارند، در لحظة ورود هزار و… بارهات همچون سرباز ناظر بر آتشبس كه از هر دو سو در خطر بود، با شادماني خدعهآميز و بيرنگي رقصيدند. رقص آنها را باور نكن و به ياد داشته باش كه در اين سوي زمين، جاي پايي نداري، جاي پايت را سرماي روابط انساني پاك كرده است. دوست نداريم رد پايت را ديگر بار دنبال كنيم فقط گاهي نقاب تو را به چهره ميزنيم. چرا؟
شايد به خاطر آنكه تو حادثهسازترين نقابدار تاريخ بودهاي، زير پوست پنبهاي تو خزيدن و دنيا را از ميان حلقههاي چشمان گشاد تو نگريستن، نوعي كنجكاوي بچهگانه است، نه دلسپردگي. چون سالهاي سال از زير همان ردا و كلاه و نقاب، نگريسته شدهايم.