دنیای سخن ، بهمن و اسفند 73 شماره 63
در آخرين روزهاي سال 1373 شمسي به طرح پرسشي غريب قيام كردهايد. اين پرسش در رويارويي با جامعهاي كه همه از هم ميپرسند: امروز نرخ دلار و نرخ سكه چند است؟ البته محكوم به فنا است. دلار و سكه زندگي فردي و اجتماعي و سياسي را تسخير كرده و همة ارزشهاي ديگر را خورده است. صاحبان قلم و انديشه نيز كه از بافت اين جامعه جدا نيستند دارند در ارزيابي باورهاي خود تجديدنظر ميكنند و شما كه با طرح پرسشهايي در تقابل با روزمرگي، عزم آن داريد تا با آينده ديدار كنيد. بنابراين ترديد نكنيد كه در وضع موجود نفسها در هجوم ارزشهايي كه دلالان و سكهسازان بر ما تحميل ساختهاند بريده است و آنچه من و شما را برميانگيزد تا بياعتنا به آن هجوم و تهاجم كنار هم بنشينيم و گفتوگو كنيم، لزوماً همان نيست كه جامعة امروزي ايران بتواند به انگيزه آن فراخوانده بشود. زيرا نان شب بچهها پشت ويترين صرافيها، درون ساكهاي به شانه آويخته جوانهاي دلال و عوامل سكه باز دور از دسترس شده است، و مردم ـ آنها كه با خريد كالاي فرهنگي خاستگاه اجتماعي نويسندگان خود را تعيين ميكنند ـ ناگزير بايد نان شب بچهها
را از دهان شيرها و افعيها بيرون بكشند. كو فرصتي تا دريچة ذهني رها و آزاد را باز بگذاريم و به آينده مجال بدهيم تا با ما ملاقات كند؟
بنابر اين تصديق ميكنيد كه ورود به بحث ژرف و گستردة خاستگاه اجتماعي نويسندة ايراني در اين وانفسا كه حتي ضرباهنگ قلم از ناچاري با حركات منحني نرخها سازگار ميشود، اندكي نابجا است. با اين حال چنانكه افتد و داني، همة ما از مشروطه به بعد، در بحران جابهجايي ارزشها، كه تاريخ معاصر ايران بدان شاخص شده است، خو گرفتهايم تا با طرح پرسشهاي نابجا و ناهمگون با عقل رايج در شرايط نامطلوب اجتماعي به ژرفناي انديشه و بينش خود فرصت ظهور بدهيم و هر طور هست خود را سر پا نگاهداريم گرچه تا جايي كه به ياد ميآوريم ارزشهاي ديروز جاي خود را به ارزشهاي پريروز داده است و هرگز «امروز» را ـ آن گونه كه هست و جهان صنعتي و فراصنعتي به آن اقتدا ميكند ـ در نيافتهايم.
شما پيش از طرح سؤال اعلام كردهايد كه جهان امروز ديگر و نويسندههايي از سلسله ولتر و سارتر و… را بر نميتابد و در دنياي خبرساز ژورناليسم و راديو ـ تلويزيون كه عمر خبر و گزارش در آن كوتاه است و جهان لحظه به لحظه در حركت تند و بي امان خود نامه و جوان ميشود، جايي براي رمانهاي بزرگ باقي نمانده است و نتيجه گرفتهايد كه خاستگاه نويسندة امروزي در دنياي صنعتي و فراصنعتي و همچنين نقشهاي او با آنچه در قرن نوزدهم و بيستم با آن مشخص و ممتاز ميشده است همنواخت نيست. استدلال كردهايد كه اقتصاددانان و كارشناسان امروز مالي، شكل آينده سياسي اين جوامع را تعيين ميكنند و ساختار سياسي تابعي است از سليقههاي كارشناسانة آنها كه جايي براي نقش آفريني نويسندگان متفكر با درونماية ذهني هدايت كننده باقي نميگذارد. از اين پس نويسندگان استخواندار نقش تفكر خود را بر سياستمداران تحميل نميكنند، بلكه سياستمداران را به اقتضاي دادههاي آماري متقاعد به نوع خاصي از سياستگذاري ميكنند. با اين پيشفرضهاي كه مربوط است به جوامع صنعتي و فراصنعتي كه نظامهاي اطلاعاتي كامپيوتري مشخص آن است، پرسيدهايد خاستگاه اجتماعي نويسندگان ايراني در جامعه كنوني ايران و در آستانة قرن بيست و يكم كجاست؟
با آنكه دامنة بحثي كه شما به قلمرو آن خود را نزديك ساختهايد سخت فراخ است و مشكل بتوان به شيوة مرسوم براي آن پاسخي مناسب پيدا كرد، اما ميشود به اين اعتبار كه ما در گذار از مراحل پرتضاد تاريخ معاصر خود قانع شدهايم. تا در خيال، اقيانوسي را درون انگشتانهاي جا دهيم و به آن فخر بفروشيم، ميتوان خيالپردازي كرد و مثل نسيانزدهاي كه در برج انزواي خود نشسته است، فارغ از بالا و پايين رفتن نرخها و ارزشها كه در بازار روز جريان دارد، با پرسشي كه طرح كردهايد بر خورد نمود.
ميدانيم كه ما بسيار جنگ كردهايم، اما هنوز جنگ و صلح را ننوشتهايم. در روابط خانوادگي و اجتماعي ما هنوز حدود و ثغور آزاديهاي فردي به روشني مشخص نشده است. هزاران هزار ژان والژان و كوزت در هجران ويكتور هوگو؟؟؟ بتواند اندوه آنها را جاودانه سازد در دخمه؟؟؟ پناهگاهها از ياد رفتهاند و بينوايان؟؟؟؟وسيلهاي و شعاري براي گزافه گويي ـ نه تغيير در خط مشيها و بازنگري در نحوة كمكرساني به آنها. ما هنوز با قرن نوزدهم ميلادي آشنا نشدهايم، چه رسد به قرن بيست و يكم ميلادي كه شما دل نگران آن هستيد، هنوز همة آن دسته از آثار قرن نوزدهمي كه شكل انديشه فردي و اجتماعي را در جهت رجحان عقل و خرد سوق ميدهد ترجمه نكردهايم. گويا در آغاز راه، تازه دارد زبانمان باز ميشود و در يك پيچ خطرناك تاريخي، در حالي كه در محاصرة انواع ضدارزشهاي تجددگرايي را جذب ذهنيت خود كنيم، ناله سردادهايم. تازه متوجه شدهايم كه ما نه تنها با بحران دموكراسي در تاريخ معاصر خود دمساز بوده و هستيم، بلكه بحران كه ناشي از عقلزدايي از انديشة سياسي و زوال انديشهسياسي است، قرنها است سد راهمان شده است.
در نقطة مقابل ما:
در جهان صنعتي سالهاست سياست جاي خود را پيدا كرده است. افراد در آن جوامع شهرونداني هستند كه رابطه آنها با دولت رابطهاي است دو جانبه و همواره تنشهايي كه در اين رابطه ايجاد ميشود به كمك اهرمهاي دموكراتيك مانند احزاب و مطبوعات و سنديكاها و ساير تشكلهاي صنفي و سياسي تعديل ميشود. شهروند در آن جوامع مريد و گوسفند قرباني نيست تا با ايثار خواستههاي خود، وفاداري و سرسپردگياش را به اثبات برساند. اثبات وفاداري و سرسپردگي موضوعي است يكسره جهان سومي كه در شالودة نظام فكري و آموزشي از گهواره تا گور نفوذ كرده است. اين رابطه كه شكل خاصي از نظام ارباب و رعيتي است، رابطهاي است يكسويه كه در آن نقش آفريني نويسندة جهان سومي به قصد تغيير در نحوة تفكر سياستمداران تحمل نميشود. زيرا طرح هر نوع سؤال اساسي، اين رابطه را در هم ميريزد. در جهان فراصنعتي حداقل حدود دو قرن است كه ديدگاهها و نظرگاههاي سياسي ـ اجتماعي بيترس از يكديگر به بحث و گفتگو مينشينند و با مناظره، به انديشههاي خود طراوت و تازگي ميبخشند. آنها در مجموع ضمن تعارض آشكار با يكديگر، سامان بخش دستگاه فكري و فلسفي جامعهاي هستند كه نسلهاي جوان را تغذيه ميكنند. در آن جوامع هيچيك از مشربهاي فكري و سياسي به بيماري مهلك خود بزرگبيني؟؟؟؟؟ شوند و چنانچه رگهاي از ظهور دوبارة؟؟؟؟؟؟ مشاهده بشود، همة ديدگاهها براي؟؟؟؟؟ فربهي آن با اتفاق نظر و تشريك مساعي اقدام ميكنند. زيرا ميدانند ذهنيت فاشيستي قاتل انواع گونه گون طرز فكرهاي سياسي است كه جوامع صنعتي به آن زندهاند.
در نقطة مقابل آنها:
در جهان ديگري كه هنوز با صنعتي شدن بسيار فاصله دارد و از آن به جهان سوم تعبير ميشود، ديدگاهها و مشربهاي سياسي اگر حاكم نباشند از ترس آن ديدگاه كه حاكم است خود را و برداشتهاي خود را مخفي ميسازند. طرز فكرهاي سياسي زيرپوست شب در تعارض بسر ميبرند و در مخفيگاهها روي هم شمشير ميكشند. در سيستم حكومتي جاني براي نقد دروني باقي نميماند. نقد بيروني نيز در صورتي از طريق مطبوعات و نوشتجات ميسر ميشود كه قدر قدرت بر رأس هرم، سعة صدر داشته باشد. بنابراين التماس دعا براي ظهور يك ديكتاتور مهربان همواره از دلها ميگذرد ـ هرچند از بس با تجربههاي تلخ درآميخته است ـ كمتر بر زبانها خارجي ميشود. به اين اعتبار خوابهاي طلايي براي تغييرات سياسي جهان سوميها واژگان سياسي تركيبي است از كلمة خون با كلمات ديگر. حال اگر جهان سوميها هر چه كامپيوتر در جهان است، خريداري كنند و بر سفرة خونين خود بنشانند، واژگان در فرهنگ آنها با همان مفاهيم عصر چرتكه باقي ميماند و آب از آب تكان نميخورد. در جوامع جهان سوم كه ما نيز بخشي از پيكر آن هستيم جاي ولتر، روسو، مونتسكيو، تولستوي و… بسي خالي است. هنوز عصر آنها شروع نشده تا به پايان رسيده باشد. در جهان سوم طرح سؤالهاي اساسي كفر است.
در اين شرايط دشوار تاريخي است كه نويسنده ايراني در مسير گذار از تحولات سياسي به قيمت گزاف به بينش تازهاي دست يافته است. مشخصات اين بينش چنان است كه ميتواند نقطه عزيمتي بشود براي ورود به دنياي آينده. به اتكاء اين بينش است كه او تأكيد ميكند آنچه در جامعة ايران بايد تغيير كند نحوة تفكر، نحوة پذيرش تجددگرايي، نحوة تحمل ديدگاههاي مخالف و دوري جستن از استبداد در بافت روابط خانوادگي و اجتماعي است. حرمانهايي كه در جريان تحولات سياسي اجتماعي نصيب او شده به او آموخته است تا با نگاه ديگري نيازهاي جامعة خود را بنگرد. نويسندة ايراني كم و بيش خاستگاه خود را تعيين كرده است و با الهام از اين بينش درصدد است تا به جريان نقد از درون و بيرون حكومت ياري رسانده و تا جايي كه مقدور است جريان نقد را در جامعه زنده نگاهدارد. از اين قرار خاستگاه اجتماعي نويسنده ايراني اگر با بينش مورد ادعا در آميخته باشد، او را با ارزشهاي موجود و مرسوم در تضاد قرار ميدهد. اما از اين پس تضاد نويسندة ايراني با ارزشها، از نوع تضادي نخواهد بود كه در چند دهة اخير به جريان تعهدزدگي تعبير ميشد و در مقابله با وضع موجود در زمان خود به گونهاي عمل ميكرد كه به نوعي استبداد فردي و روشنفكرانه نيز مجال ظهور و قدرت نمايي ميبخشيد. تضاد نويسندة امروز ايران با ارزشهاي اعلام شده و مرسوم از نوع تضادي هم نيست كه بخشي از نقادان رسمي ميخواهند آن را جايگزين جريان تعهدزدگي كنند. تضادي كه نويسندة امروزي ايران را به خود مشغول داشته است خوشبختانه قالب ايدئولوژيك هم ندارد. اين موضعگيري وسيع كه برخورد آگاهانه و سنجيده را ايجاب ميكند، در جامعهاي كه مرزهاي تفكر و انديشه در ابهام قوانين و تفاسير گوناگون از آن، در هرج و مرج ضوابط و سليقههاي فردي و گروهي و جناحيناپديد شده است، بسي خطرناك است. بخصوص كه نويسندة ايراني در موقعيتي چنين حساس و پرمخاطره دست تنها است و يك دستگاه منسجم فلسفي و دروني از او پشتيباني نميكند. بنابراين همچنان جاي آن فيلسوف توانايي كه بتواند تكيهگاه نويسندگان شود و اين همه استعداد مبتني بر بينش جديد اجتماعي را به سمت و سوي عقلگرايي و حفظ مصلحت عمومي پيش ببرد خالي است. لذا هنوز نميتوان به درستي ادعا كرد كه نويسندة ايراني تافتة جدا بافته است و به تنهايي ـ بدون تكيه گاه فلسفي مورد نياز ـ ميتواند مقتضيات اجتماعي را درك كند و پيشاپيش قافلة سياستمداران گام بردارد و بر آنها و نحوة تفكرشان اثر بگذارد. به خوبي قابل فهم است كه ما براي تعريف حقوق و حدود آزاديها به علت برخورد لحظه به لحظه با جامعه واماندهايم و هنوز نميدانيم در جريان برخورد وسيع تجدد گرايي با سنتگرايي در طول تاريخ معاصر چه بر سرمان آمده است؟ در جامعة ما مطبوعات و رسانهها به دلايلي كه بر همگان روشن و آشكار است نميتوانند در خور نيازهاي دروني و بومي پاسخگوي بينهايت پرسشهايي بشوند كه طي قرون در ژرفناي ذهن و انديشة انسان ايراني تلنبار شده است. بنابراين با آنكه تلاش براي ادامة حيات و تأمين نان شب فرصتي باقي نگذاشته تا بيشتر بخوانيم و بنويسيم، معهذا براي بازيافت قرنهايي كه بين ما و جهان صنعتي فاصله افكنده است، شانسي نداريم جز آنكه بيشتر بنويسيم تا پهلواني در عرصة فلسفه و انديشة اجتماعي ظهور كند و مدد برساند تا خود را در شرايط كنوني جهان تشريح و تعريف كنيم و از او بپرسيم:
ـ چرا در پستوي ذهن تك تك ما يك ساواك با تمام تشكيلات ويرانگري كه از آن توصيف ميشود در كار است تا هر آن كس را موافق خود نمييابد به قتل برساند يا زير فشار شايعه و تهديد و شكنجه و ارعاب وادار به سكوت كند؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما و هر كه هستيم، دموكراسي اينطور معني ميشود كه فقط ما حق داريم اظهارنظر كنيم و طرف مقابل محكوم به تأييد و تصديق است؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما هر آنچه در جهان پيرامون اتفاق ميافتد حاصل توطئه خارجي است و ما نسبت به تغيير آن كمترين نقش و مسئوليتي را نميپذيريم و فقط آن را محكوم ميكنيم؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما استفاده از تمام مظاهر تمدن غيرمجاز است، اما تعريف هر يك از پديدههاي دموكراسي ممنوع و گمراه كننده است؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما نجابت و اخلاقگرايي و جهاد با نفس فقط تكليف زنان است؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما اگر زني حقخواهي كند فمينيست است و غربزده و طرفدار بيبندوباري و هرگاه مردي حقخواهي كند رشيد است و پهلوان؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما قانون و نظم براي شكستن است و قانون شكني نشانة زرنگي است؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما رجزخواني تاريخي مايه و پاية همة خطابهها است؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما همة روشهاي وصول به هدف در يك چشم برهم زدن تبديل به روشهاي آرماني ميشود كه هر آنكس به انتقاد از آن قيام كند خونش مباح است؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما قضاوت با بيطرفي بيگانه است و عدالت اجتماعي و عدالت قانوني طوري تفسير ميشود كه صف مردان را از صف زنان جدا ميسازد؟
ـ چرا در پستوي ذهن ما اصلاحگرايي و رفرم خواهي نوعي واپسگرايي است و هميشه وجه هيجاني اعتراض وجه منطقي آن را ميبلعد؟
ـ چرا جهان پيرامون خود را يا سياه ميبينيم يا سپيد؟
ـ و چرا…
در وادي انبوه پرسشهاي بيجواب با ذهنيتي مغشوش سرگشته شدهايم و هيچ كس را بر ديگري رجحاني نيست تا بتوان بر نقش اثرگذار خود به طور قطع و يقين تأكيد ورزد. سياستمدار و نويسنده و اقتصاددان و عامة مردم از دردي مشترك رنج ميبرند كه جز به نيروي انديشه فلسفي و تلاش بيوقفة نويسندگان قابل درمان نيست. دردهاي ما پيش از آن كه اقتصادي و سياسي باشد «دروني» است. فقط بخشي از علايم مرض به صورت عوارض پوستي با ظاهر اقتصادي و سياسي ظاهر ميشود. ريشة درد آنجاست كه فقط چاقوي قلم فيلسوف و نويسنده ميتواند با آن تماس برقرار كند. براي ما هنوز تعاريف اوليه كه لازمة ايجاد جامعة مدني است روشن نشده است. آزادي هنوز در پيوند با آن همه زيربافتهاي سنتي تعريف نشده است.
در نتيجه خاستگاه اجتماعي نويسنده ايراني شكافتن ذهنيت پرتضادي است كه همة يافتههاي صنعتي و فراصنعتي را يكجا ميخواهد و به همة باورهاي ماقبل صنعتي به شدت پايبند است. نويسندة ايراني ناگزير است تا در يك محيط امن از قلم نشتر بسازد، نسوج را پس بزند، ضايعات را كشف كند، آن را از ريشه بكند و جاي خالي جراحت را خوب پاك كند. در جريان اين مكاشفه و تشريح، مخاطره بسيار است. عمدة خطر آن است كه نويسنده خود ايراني است و پيش از آنكه جراح باشد مبتلا به همان تضادها و دردهاي دروني است. لذا خاستگاه اجتماعي نويسنده ايراني اعلام شجاعانة تضادهايي است كه در وجود كاسبكار، پزشك، قاضي، وكيل، سياستمدار، وزير و نويسندة فقير و غني ريشههاي هزاران ساله دارد و تا شجاعانه كشف و اعلام و ريشهيابي نشوند، ريشهكن نخواهد شد.
سياستمدار ايراني نيز تحت شرايط روستايي كه در آن سياستگذاري ميكند، در واكنشهاي خود تابع بيچون و چراي ارادة كارشناسان مالي و اقتصادي نيست. زيرا جامعه علمي نشده است تا سياستمدار خود را ملزم به قبول شاخصهاي علمي بداند. در وضع موجود سياستمدار ايران مانند هر ايراني چنانچه داروي شفابخش و مؤثر را از دست نويسندگان ايراني دريافت كند، بيترديد به آن پاسخ ميدهد. اما اميدواري به اين اثرگذاري موكول به آن است كه اساساً نويسندة ايراني توش و توان و جسارت و گستاخي براي تشريح ذهن و روح دردمند خود را داشته باشد و از خطاي ديد خود كه در جريان تحولات اجتماعي، او را در مسيرهاي كج و معوج قرار داده و به بنبست كشانده است، پرده برگيرد.