تجربه‌، سرچشمه‌ انديشه‌ها و عقايد

ماهنامه تلاش خرداد ۱۳۵۷

 مروري‌ بر «تاريخ‌ فلسفه‌ غرب‌» نوشته‌ «برتراند راسل‌» ترجمه‌ «نجف‌ دريابندري‌» از لحاظ‌ آثاري‌ كه‌ مي‌توانسته‌ بر نهادهاي‌ عقيدتي‌ مربوط‌ به‌ حقوق‌ اجتماعي‌ «زن‌» در مغرب‌ زمين‌ بر جاي‌ بگذارد.

 بخش‌ 9

 اشاره‌: در بخش‌ پيش‌ عقايد سه‌ فيلسوف‌ وابسته‌ به‌ سلسله‌ فلاسفه‌ علمي‌ از حيث‌ تأثير بر محيط‌ فكري‌ غرب‌ جهت‌ پذيرا شدن‌ نغمه‌ آزاديخواهي‌ از «زن‌» آورده‌ شد و گفته‌ شد كه‌ اين‌ فلاسفه‌ به‌ علت‌ آنكه‌ منادي‌ «شك‌» بودند، فضاي‌ غرب‌ را از جنبه‌هاي‌ نظري‌ براي‌ قبول‌ تغييرات‌ بنيادي‌ در نهادها مهيا كردند و مستقيم‌ و غيرمستقيم‌ از مردم‌ دعوت‌ شد نسبت‌ به‌ آنچه‌ پيش‌ ساخته‌ و محصول‌ گذشت‌ زمان‌ است‌، شك‌ بياورند. اين‌ دعوت‌ دليرانه‌ خواه‌ ناخواه‌ منجر به‌ شك‌ آوردن‌ نسبت‌ به‌ عادت‌هاي‌ فكري‌ در اطراف‌ زنان‌ مي‌شد. «رنه‌ دكارت‌» مبتكر فلسفه‌ شك‌ بود و ديگران‌ از جمله‌ لايب‌ نيتس‌ و اسپينوزا متأثر از او و متأثر از دوران‌ علمي‌ غرب‌، بر غناي‌ فلسفه‌ شك‌ افزودند. اينك‌ ببينيم‌ مناديان‌ ليبراليسم‌ فلسفي‌ در آثار خود تا چه‌ اندازه‌ توانسته‌اند بت‌هاي‌ فكري‌ را بشكنند و در برابر ستمديدگان‌ به‌ طور اعم‌ و زنان‌ به‌ طور اخص‌ جلوه‌هاي‌ تازه‌اي‌ از فلسفه‌هاي‌ مبتني‌ بر مساوات‌ بيافرينند.

 ليبراليسم‌ چيست‌؟

 راسل‌، رشد ليبراليسم‌ و ثمرات‌ آن‌ را از پايان‌ قرن‌ 17 تا عصر حاضر مورد بررسي‌ قرار داده‌ است‌ و خلاصه‌ كلام‌ او، در شرح‌ ليبراليسم‌ و چگونگي‌ رشد آن‌ در غرب‌، چنين‌ ؟؟ بود و از آزادي‌ مذهبي‌ دفاع‌ مي‌كرده‌ است‌:

 ليبراليسم‌ قديم‌، محصول‌ انگلستان‌ و في‌نفسه‌ پروتستان‌ بود، اما نه‌ از نوع‌ خشك‌ تعصب‌آميز بلكه‌ از نوعي‌ كه‌ به‌ آزادي‌ تفسير و تعبير مذهبي‌ قائل‌ بود و جنگ‌هاي‌ مذهبي‌ را احمقانه‌ مي‌دانست‌… به‌ طور كلي‌، تمايل‌ ليبراليسم‌ قديم‌ متوجه‌ دموكراسي‌اي‌ بود كه‌ با شناختن‌ حقوق‌ مالكيت‌، نرم‌ و قابل‌ انعطاف‌ شده‌ باشد. در اين‌ ليبراليسم‌ عقيده‌اي‌ وجود داشت‌ كه‌ در اصل‌ صراحت‌ تام‌ نداشت‌ دائر بر اين‌ كه‌ همة‌ افراد در اصل‌ مساوي‌ به‌ دنيا آمده‌اند و عدم‌ تساوي‌ بعدي‌ آنان‌ محصول‌ شرايط‌ است‌. اين‌ موضوع‌ منجر شد به‌ اين‌ كه‌ اهميت‌ تعليم‌ و تربيت‌ در برابر مشخصات‌ اصل‌ و نسب‌ مورد تأكيد قرار گيرد.

 تا اينجا به‌ سهولت‌ درمي‌يابيم‌ كه‌ براساس‌ تعريف‌ راسل‌ از ليبراليسم‌ فلسفي‌، موضوع‌ نظري‌ جديدي‌ در عرصة‌ بارور شده‌ از مباحثات‌ فلسفي‌ غرب‌ مطرح‌ شد كه‌ عبارت‌ بود از تأثير «شرايط‌». در زمانه‌اي‌ كه‌ ما زندگي‌ مي‌كنيم‌ كلماتي‌ از قبيل‌ «شرايط‌» و «تعليم‌ و تربيت‌» و «مساوات‌» به‌ قدري‌ مستعمل‌ شده‌ كه‌ از فرط‌ تكرار، تازگي‌هاي‌ ليبراليسم‌ فلسفي‌ براي‌ ما كه‌ در معرض‌ هجوم‌ كلمه‌ها بوده‌ايم‌ و هستيم‌، به‌ كهنگي‌ مي‌گرايد و با نوعي‌ انزجار و دلزدگي‌ تحمل‌ مي‌شود. اما در حال‌ و روز كه‌ علمداران‌ ليبراليسم‌ فلسفي‌ سخن‌ از «تعليم‌ و تربيت‌» در ميدان‌ مبارزه‌ با «اصل‌ و نسب‌» به‌ ميان‌ كشيدند، در حقيقت‌ گلوله‌ را به‌ سوي‌ قلب‌ بنيادهاي‌ سازمان‌ يافته‌ و نظام‌هاي‌ فكري‌ كه‌ تكيه‌گاه‌ اين‌ بنيادها بودند، رها كردند و سلاح‌شان‌ چندان‌ نيرومند به‌ كار آمد كه‌ تاريخ‌ سياسي‌ ـ اجتماعي‌ غرب‌ را از مسيرهاي‌ متحجر و پيش‌ساخته‌ نجات‌ داد و آتش‌ منازعه‌ بر سر «تجربه‌گرايي‌» را در برابر طرفداران‌ «اصل‌ و نسب‌» كه‌ عموماً گروه‌هاي‌ بانفوذ بودند، برافروخت‌. ترديدي‌ نيست‌ كه‌ روشنفكران‌ عصر هر چند بر حقانيت‌ «تعليم‌ و تربيت‌» و «شرايط‌ زندگي‌» تأكيد ورزيدند، كفة‌ عقيدتي‌ و فلسفي‌ برله‌ گروه‌هايي‌ كه‌ به‌ اتهام‌ نقصان‌هاي‌ فطري‌ عذاب‌ مي‌كشيدند، چربيد. زنان‌ از اين‌ گروه‌ها به‌ شمار مي‌آمدند و هنوز كه‌ هنوز است‌ به‌ شمار مي‌آيند و بايد با ايمان‌ پذيرفت‌ كه‌ ليبراليسم‌ فلسفي‌، راهگشاي‌ تحولاتي‌ به‌ سود آنها شد.

 بازمي‌گرديم‌ به‌ شرحي‌ كه‌ راسل‌ در اطراف‌ ليبراليسم‌ فلسفي‌ دارد، به‌ اعتبار بخش‌ ديگري‌ از تعاريف‌ او: ليبراليسم‌ قديم‌ خوش‌بينانه‌ و فعال‌ و فلسفي‌ بود، زيرا نمايندة‌ نيروهاي‌ رشدكننده‌اي‌ بود كه‌ به‌ نظر مي‌رسيد احتمال‌ دارد بي‌دردسر فراوان‌ پيروز شوند و با پيروزي‌ خود سود فراواني‌ به‌ بشريت‌ برسانند. اين‌ ليبراليسم‌ با هر چيز قرون‌ وسطايي‌، چه‌ در فلسفه‌ و چه‌ در سياست‌ مخالف‌ بود زيرا كه‌ نظريات‌ قرون‌ وسطايي‌ براي‌ تصويب‌ قدرت‌ كليسا و پادشاه‌ و توجيه‌ عذاب‌ و آزار و تسديد راه‌ علم‌ به‌ كار رفته‌ بودند. اين‌ ليبراليسم‌ مي‌خواست‌ جدال‌ سياست‌ و دين‌ پايان‌ يابد تا نيروهايي‌ كه‌ در اين‌ راه‌ مصرف‌ مي‌شدند آزاد شوند و در راه‌ امور مهيج‌ تجارت‌ و علم‌، مانند شركت‌ هند شرقي‌ و بانك‌ و نظرية‌ جاذبه‌ و كشف‌ گردش‌ خون‌ به‌ كار بيفتند. در سراسر مغرب‌ زمين‌ تعصب‌ جاي‌ خود را به‌ روشن‌انديشي‌ مي‌داد و ترس‌ از قدرت‌ اسپانيا به‌ پايان‌ مي‌رسيد و ثروت‌ همة‌ طبقات‌ افزون‌ مي‌شد و سخت‌ترين‌ احكام‌ عالي‌ترين‌ اميدها را مجاز مي‌دانست‌ تا مدت‌ صد سال‌ هيچ‌ حادثه‌اي‌ رخ‌ نداد كه‌ اين‌ اميدها را تيره‌ و تار كند و سپس‌ خود اين‌ اميدها بودند كه‌ انقلاب‌ فرانسه‌ را نديد آوردند كه‌ بلافاصله‌ به‌ حكومت‌ ناپلئون‌ منجر شد و از آن‌ به‌ اتحاد مقدس‌ كشيد.

 پس‌ از اين‌ حوادث‌، ليبراليسم‌ مي‌بايست‌ بار ديگر تجديد قوا كند تا امكان‌ خوشبيني‌ مجدد قرن‌ 19 به‌ دست‌ آيد. شكل‌ كلي‌ نهضت‌هاي‌ آزادي‌ از قرن‌ 17 تا قرن‌ 19 در ابتدا ساده‌ است‌، ولي‌ به‌ تدريج‌ بغرنج‌ مي‌گردد. صفت‌ مشخصة‌ مجموعه‌ اين‌ نهضت‌، به‌ يك‌ معني‌ خاص‌، «فرديت‌» است‌… ليبراليسم‌ قديم‌ بيشتر در موضوعات‌ فكري‌ و نيز در اقتصاد، فردي‌ بود اما از لحاظ‌ عاطفي‌ و اخلاقي‌ مبين‌ تمايلات‌ فرد نبود. اين‌ نوع‌ ليبراليسم‌ بر انگلستان‌ قرن‌ هجدهم‌ و نويسندگان‌ قانون‌ اساسي‌ آمريكا و اصحاب‌ دايرة‌المعارف‌ فرانسه‌ حكومت‌ مي‌كرد… اما بزرگترين‌ پيروزي‌ را اين‌ ليبراليسم‌، در آمريكا به‌ دست‌ آورده‌ است‌. زيرا كه‌ در آنجا، بي‌آنكه‌ فئوداليسم‌ يا كليساي‌ دولتي‌ خار راه‌ آن‌ گردد، از 1776 تا عصر حاضر (يا حداقل‌ تا 1933) حكمفرما بوده‌ است‌.

 جان‌ لاك‌، پيامبر نيروي‌ تجربه‌

 تجربه‌گرايي‌ در موضوع‌ فلسفه‌ و تأكيد بر يافته‌هاي‌ ذهني‌ از راه‌ تجربة‌ خود يا تجربه‌ ديگران‌، نخستين‌ بار از كلام‌ فلسفي‌ جان‌ لاك‌ طراويد. به‌ اعتبار عقايد راسل‌، لاك‌ را بايد باني‌ فلسفه‌ تجربي‌ دانست‌. فلسفه‌ تجربي‌ نظريه‌اي‌ است‌ كه‌ مي‌گويد همة‌ دانش‌ ما (شايد بجز منطق‌ و رياضيات‌) از تجربه‌ ناشي‌ مي‌شود… هيچ‌ انديشه‌ يا اصل‌ فطري‌ وجود ندارد. در رساله‌اي‌ «لاك‌» نشان‌ مي‌دهد كه‌ چگونه‌ تجربه‌ سرچشمه‌ انديشه‌هاي‌ گوناگون‌ مي‌شود. او پس‌ از رد انديشه‌هاي‌ فطري‌، مي‌گويد:

 پس‌ بگذاريد چنين‌ فرض‌ كنيم‌ كه‌ ذهن‌ به‌ اصطلاح‌ خودمان‌ مانند كاغذ سفيد است‌ و هيچ‌ رقمي‌ بر آن‌ ديده‌ نمي‌شود و فاقد هرگونه‌ انديشه‌ است‌. ذهن‌ چگونه‌ پر مي‌شود؟ اين‌ منبع‌ عظيم‌ كه‌ خيال‌ مشغول‌ و نامحدود آدمي‌ با تنوع‌ بي‌انتها بر آن‌ نقش‌ مي‌كند از كجا مي‌آيد؟ ذهن‌ اين‌ همه‌ مواد عقل‌ و معرفت‌ را از كجا مي‌آورد؟ بدين‌ سئوال‌ من‌ با يك‌ كلمه‌ جواب‌ مي‌دهم‌: تجربه‌. همة‌ معرفت‌ ما از تجربه‌ ناشي‌ مي‌شود و از آن‌ پديد مي‌آيد… بنابراين‌ همه‌ انديشه‌ها از تجربه‌ نتيجه‌ مي‌شوند، پس‌ پيداست‌ كه‌ هيچ‌ يك‌ از معارف‌ ما نمي‌تواند مقدم‌ بر تجربه‌ باشد. تا پيش‌ از «لاك‌» تصور مي‌شد كه‌ ذهن‌ همه‌ چيز را از پيش‌ مي‌داند. زيرا: افلاطون‌ وحدت‌ معرفت‌ و ادراك‌ را رد مي‌كند. از زمان‌ او به‌ بعد هم‌ تا دكارت‌ و لايب‌ نيتس‌ و ازجمله‌ خود اين‌ دو، چنين‌ تعليم‌ داده‌ بودند كه‌ مقدار زيادي‌ از معرفت‌ با ارزش‌ ما از تجربه‌ ناشي‌ نيست‌. بنابراين‌ فلسفه‌ تجربي‌ كامل‌ عيار لاك‌ يك‌ نوآوري‌ جسورانه‌ بود.

 آنچه‌ نقل‌ شد، اصول‌ كلي‌ فلسفه‌ «لاك‌» به‌ شمار مي‌آيد. وقتي‌ لاك‌ به‌ توصيه‌هاي‌ اخلاقي‌ و رفتاري‌ مي‌رسد، سخت‌ محافظه‌كار مي‌شود و في‌المثل‌ در زمينه‌ ضرورت‌ هماهنگي‌ منافع‌ فردي‌ و منافع‌ اجتماعي‌، مردم‌ را به‌ حزم‌ و احتياط‌ دعوت‌ مي‌كند و مي‌گويد: چون‌ فقط‌ مآلاً منافع‌ فردي‌ و منافع‌ اجتماعي‌ با يكديگر هماهنگ‌ مي‌شوند، پس‌ اين‌ نكته‌ مهم‌ است‌ كه‌ مردم‌ تا آنجا كه‌ ممكن‌ است‌ به‌ وسيلة‌ منافع‌ مالي‌ خود هدايت‌ شوند. يعني‌ مردم‌ بايد حازم‌ باشند. حزم‌ يگانه‌ فضيلتي‌ است‌ كه‌ باقي‌ مي‌ماند و بايد آن‌ را موعظه‌ كرد، زيرا هر كاهشي‌ در فضيلت‌ رخ‌ دهد به‌ معني‌ نقصان‌ حزم‌ است‌. اين‌ امر با ظهور سرمايه‌داري‌ بستگي‌ دارد و چنان‌ كه‌ راسل‌ مي‌افزايد: در دوران‌ سرمايه‌داري‌ مردم‌ حازم‌ توانگر شدند و مردم‌ غيرحازم‌ ثروت‌ خود را از دست‌ دادند يا چيزي‌ به‌ دست‌ نياوردند. اين‌ است‌ كه‌ لاك‌ به‌ اقتضاي‌ زمان‌، مردمان‌ را دعوت‌ به‌ حزم‌ مي‌كند.

 اما در زمينه‌ سياسي‌، با آنكه‌ عصاره‌ مترقي‌ فلسفه‌ سياسي‌ لاك‌ را حذف‌ عامل‌ توارث‌ از سياست‌ تشكيل‌ مي‌دهد و تقريباً اين‌ اصل‌ را از صحنه‌ سياست‌ خارج‌ مي‌كند، ولي‌ هنگامي‌ كه‌ به‌ جزئيات‌ جامعه‌ مدني‌ خود مي‌رسد، در دام‌ نهادهاي‌ پيش‌ ساخته‌ و عادت‌هاي‌ فكري‌ گذشته‌ فرومي‌افتد و پس‌ از آنكه‌ اعلام‌ مي‌دارد: انسان‌ها در يك‌ وضعيت‌ طبيعي‌، داوطلبانه‌ خود را مقيد به‌ قرارداد اجتماعي‌ نمودند و «جامعه‌ مدني‌» را به‌ وجود آوردند، در شرح‌ جامعه‌ مدني‌ جايي‌ براي‌ «زنان‌» و «افراد بي‌بضاعت‌» درنظر نمي‌گيرد. درباره‌ امر شرح‌ جامعه‌ مدني‌ او بسيار دموكراتي‌ است‌. چندان‌ كه‌ در جايي‌ مي‌گويد: «جامعه‌ مدني‌ كه‌ براساس‌ قرارداد اجتماعي‌ تشكيل‌ مي‌شود متضمن‌ حكومت‌ اكثريت‌ است‌، مگر آنكه‌ در اين‌ موضوع‌ توافق‌ شده‌ باشد كه‌ براي‌ حكومت‌ تعدادي‌ بيش‌ از اكثريت‌ لازم‌ است‌»… اما لاك‌ با وجود نيروي‌ سياسي‌ بلامنازعي‌ كه‌ براي‌ اكثريت‌ شناخته‌ است‌ و اصول‌ فلسفه‌ خود را بر «تجربه‌گرايي‌» و دوري‌ از هر نوع‌ عامل‌ «فطري‌» در تعيين‌ ارزش‌هاي‌ انديشه‌اي‌ و انساني‌ برگزيده‌ است‌، در اين‌ جامعه‌ مدني‌ كه‌ از آن‌ ياد شد، براي‌ «زنان‌» و «افراد بي‌بضاعت‌» حقوق‌ اجتماعي‌ قائل‌ نيست‌!

 ادامه‌ عادت‌هاي‌ فكري‌ نسبت‌ به‌ زن‌

 از اين‌ قرار هر چند ليبراليسم‌ فلسفي‌ ناشي‌ از افكار لاك‌ به‌ علت‌ اتكا به‌ نقش‌ سازنده‌ يا ويرانگر «شرايط‌ محيط‌» و «تعليم‌ و تربيت‌» و «تجربه‌» بر ذهن‌ آدمي‌، بسيار مترقي‌ و جسورانه‌ است‌ و توانسته‌ است‌ به‌ كالبد گروه‌هاي‌ ستمديده‌اي‌ كه‌ تا آن‌ روز به‌ چوب‌ مدافعان‌ نقصان‌هاي‌ فطري‌ از تمام‌ جريان‌هاي‌ اجتماعي‌ رانده‌ شده‌ بودند، جان‌ تازه‌اي‌ بدمد. اما فلسفة‌ سياسي‌ لاك‌ به‌ شدت‌ «زن‌» را تحقير مي‌كند و در اين‌ فلسفه‌ و در جامعه‌ مدني‌ كه‌ محصول‌ اين‌ فلسفه‌ است‌، زن‌ همان‌ حال‌ و روزي‌ را دارد كه‌ تا پيش‌ از ظهور ليبرال‌هاي‌ فلسفي‌ و تا پيش‌ از ورود «تجربه‌» در فلسفه‌ به‌ نام‌ عامل‌ تعيين‌كنندة‌ درجات‌ انديشه‌ انساني‌، داشته‌ است‌.

 «باركلي‌» و «هيوم‌» پس‌ از «لاك‌»، ليبراليسم‌ فلسفي‌ را غنا بخشيده‌اند. اما از آنجا كه‌ بيشترين‌ اصول‌ فكري‌ ليبراليسم‌ فلسفي‌ را از لحاظ‌ ارتباط‌ با موضوع‌ اين‌ مطالب‌ از درونمايه‌ عقايد لاك‌ بيرون‌ كشيده‌ايم‌، از شرح‌ انديشه‌هاي‌ فلسفي‌ اين‌ دو فيلسوف‌ صرفنظر مي‌شود و در مجموع‌ يادآور مي‌گردد كه‌ با وجود انكار حقانيت‌ زن‌ در تشكيلات‌ جامعه‌ مدني‌ از سوي‌ لاك‌، اصول‌ كلي‌ ليبراليسم‌ فلسفي‌، زن‌ را پناه‌ مي‌دهد و براي‌ او فرصت‌ مناسبي‌ مي‌سازد تا در هنگامه‌ ظهور حركت‌هاي‌ آزاديخواهانه‌، به‌ عامل‌ «شرايط‌» و «تعليم‌ و تربيت‌» در توجيه‌ برابري‌هاي‌ فكري‌ خود به‌ مرد استناد كند. از اين‌ رو بي‌شبهه‌ بايد پذيرفت‌ كه‌ زنان‌ مغرب‌ زمين‌ و حتي‌ زنان‌ جهان‌ مديون‌ عقايد جسورانه‌ «لاك‌» هستند.

 در بخش‌ ديگر به‌ تأثير عقايد فلاسفه‌ متعلق‌ به‌ نهضت‌ رمانتيك‌ در شكل‌يابي‌ عناصر آزاديخواهي‌ مربوط‌ به‌ زن‌ پرداخته‌ مي‌شود.

پیمایش به بالا