هفته نامه فردوسی، نوروز ۱۳۵۱
تشييع جنازة نژاد سرخ در سكوت سنگين و غمانگيز انجام شده نوع انسان، خويشاوند سرخپوست خود را كه رزمندهاي زيبا و جسور بود، در خاموشي محض از دست داد و اين مرگ به دنبال مبارزهاي جانانه اتفاق افتاد، چنان جانگزا و دلخراش بود كه با هيچيك از رويدادهاي تلخ تاريخ زندگي بشر قابل مقايسه نيست.
نژاد سرخ كه تاريخ پيدايش آمريكا را با قطرههاي خون خود رنگ آميزي كرد در گوري كه به دست مهاجمان مهاجر حفر شده آرميد.
راهگشاي هجوم شگفتانگيز سفيد بر سرخ كريستف كلمب بود كه در ساية دانش و نيروي مقاومت بي نظير خويش، بازوي كار و سرماية اروپا را به زمين بكر، طلاخيز و پهناور سرخپوستان دعوت كرد و چون اين دعوت مانند ساير دعوت هاي اقتصادي از طرف اروپاييان سيري ناپذير، به گرمي و شوق اجابت شد، به مرگ صاحبان اصلي خاك زرخيز انجاميد،به مرگ نژاد مبارز و جنگجويي كه تا آخرين نفس به خاطر حفظ سرزمين اجدادي و ادامة زندگي ساده و بي پيراية خود جنگيد.
عجب آنكه بشريت در سوگ چنين خويشاوند مغرور و شجاعي، قطره اشكي هم نثار نكرد و جامة سياه بر تن نپوشيد.
قصة غصة سرخپوست بوميِ هند غربي را آن طور كه بود، مردم جهان نشنيدند، چون از بخت بدي كه نژاد نفرين شده داشت و در لحظهاي كه روح مبارزه در وجودش به خاموشي مرگ ميگراييد، عقربة زمان به كندي حركت ميكرد و دستگاههاي روابط جمعي مثل راديو و تلويزيون و ساير وسايل كسب خبر، ايجاد نشده بود كه وضع دردناك و صداي مويه و شيون و فرياد اين قوم بلا ديده را در گرماگرم فاجعه به گوش مردم برساند.
چنين بود كه قلب بشريت آنگونه كه اكنون براي ملت هاي ستمديده و آواره ميتپد، نتپيد و حس همدردي افكارعمومي به خاطر مصيبتي كهبر سرخپوستان خورشيدپرست گذشت،برانگيخته نشد.
مبارزه و مرگ چنان در سكوت سنگين ناآگاهي وبيتفاوتي جهاني رخ داد كه گويي افراد نژاد سرخ هيچگونه رابطة خويشاوندي با ساير نژادهاي تبار انسان نداشتند.
نگونبختي نژاد سرخ از آنجا آغاز شد كه پرتغاليها راه دريايي دماغة «اميدنيك» را كشف كردند و توانستند به آساني ادويه و ثروت هندوستان را به يغما برند و ميدان بي رقيبي پيدا كنند. اسپانيا كه نمي توانست در بازار مستعمراتي آن روز جهان، زمينهاي زرخيز را به پرتغاليها بسپارد، تعدادي كشتي و ديگر وسايل لازم را در اختيار كريستف كلمب قرار داد تا به كمك دانش و تجربياتش در امور جهانگردي، راه آبي تازهاي به سوي هندوستان بگشايد و علم و جسارت خود را به خدمت استعمار بگمارد. او در 1942 قارة جديد را كشف كرد و بهجاي هندوستان قدم به خاك هند غربي گذاشت.
پادشاه فرديناند و ملكه اليزابل فرمانروايان اسپانيا، جواز مهاجرت به هند غربي را به اين شرط از پاپ گرفتند كه بوميان سرخپوست هندغربي را كه خورشيدپرست بودند، مسيحي كنند. كريستف كلمب در پناه كشتيهاي اسپانيا و ضمن چهارمين سفر خود به هند غربي، تنها نبود و گروهي از اسپانياييهاي سفيدپوست و متمدن را همراه داشت.
همراهان اسپانيايي، اميد و پشتگرمي او بودند، زيرا اين جهانگرد دانشمند فكر ميكرد كه ميتواند به حسن نيت و شفقت آنها متكي باشد و در برخورد با بوميان هند غربي، همراهان سفيدپوست او خواهند توانست باب دوستي را با آنها بگشايند و بيدردسر، تمدن اروپايي را در قلب ميهن سرخپوستان جا دهند.
جهانگرد انديشمند چنان اين افكار رؤيايي را حقيقي ميپنداشت كه نميتوانست عاقبت كار را پيشبيني كند، اما همين كه قدم به خاك سواحل هند غربي گذاشتند، همراهان اروپايي او در برابر سرخهاي بومي، درندهخو شدند و در همان نخستين لحظه هاي تجاوز، از تصرف زمينها، ربودن اندوختهها، كشتن و قتلعام بوميها سخن گفتند.
بوميان كه ابتدا برخوردي دوستانه داشتند و به پاي مهمانان سفيدپوست آذوقه و هديه نثار ميكردند، همين كه فهميدند خداي خورشيد بر آنها خشمگين شده و قومي سفاك را چون بلايي آسماني بر آنها نازل كرده است، «ستيزه را آغاز كردند…» ستيزهاي كه صدها سال به طول انجاميد و نژاد سرخ تمام موجوديت خود را در اين نبرد باخت.
تاريخ نويسان نوشتهاند در گيرودار ستيزه جويي اولين گروه مهاجر، چيزي نمانده بود كه كاشف بزرگ و همراهانش از فرط گرسنگي بميرند…، بوميان سرخپوست از تهية آذوقه براي آنها خودداري كردند و دانشمند جهانگرد به كمك يك حيلة علمي، مقاومت بوميان را درهم شكست. او كه در زمينة علم ستاره شناسي استاد بود پيشبيني كرد كه خسوف در ساعت معيني رخ ميدهد و بر همين اساس بوميان را فراخواند و رندانه به آنها تفهيم كرد: «سفيد پوستان دوستان و برگزيدگان خداوند هستند و چون مدتي است كه از آذوقه محرومشان كردهايد، خداوند به خشم آمده و نشانة خشم او همين امشب نمايان ميشود، بيدار بمانيد و ببينيد كه نيمه شب ماه تابان چگونه چون تشت خون خواهد شد.»
بوميان سخنان كريستف كلمب را نپذيرفتند، اما همين كه شب به نيمه رسيد و ماه چون تشت خون در آسمان جلوهگر شد آنها از ترس و حيرت، به مهاجران خواربار دادند.
حيلههاي عالمانه و حسن نيت كريستف كلمب در روح شرور مهاجران خونخواه مؤثر نبود زيرا آنها كه براي طلا آن همه خطر را پذيرفته بودند، نميتوانستند فلسفه هاي انساني را بپذيرند. رفتار بيرحمانة آنها به اندازهاي وحشيانه بود كه كريستف كلمب در نهايت يأس و نوميدي به اسپانيا بازگشت و در جمع دولتيان گفت:«در جهان، سرزميني بهتر از آنجا و مردمي بهتر از مردم آنجا وجود ندارد، آنها همسايگان خود را همانقدر دوست دارند، كه خود را دوست دارند. سخن گفتن آنها بسيار شيرين است و هر جملهاي كه ادا ميكنند با لبخندي همراه است.»
كريستف كلمب از هند غربي رفت، اما اروپاييان مهاجر رد پاي او را گرفتند و دسته دسته به دنبال طلا روان شدند. مهاجرت در گروههاي متعدد و در زمانهاي مختلف انجام شد و با ورود هر گروه تازه، خون عده بيشتري از سرخپوستان بومي، زمين امريكا را گلگون كرد. گروههاي مهاجر و مهاجم اروپايي رؤساي قبايل بومي را به دار ميكشيدند يا در آتش ميسوزاندند و ديگران را يا قتل عام ميكردند يا به بردگي ميگرفتند و در كشتزارها و معادن به كارهاي سخت و مشقتبار ميگماشتند. به قول يكي از تاريخ نويسان فقط در يك ماه، 6 ميليون و در مدتي كمتر از 5 سال متجاوز از 40 ميليون سرخپوست كشته و معدوم شدند. البته در تمام مدت سرخپوستان بومي به سختي مبارزه و مقاومت ميكردند اما تلفات اروپاييان كه به ابزارهاي جنگي مجهز بودند، با تلفات بوميان مجهز به نيزه و ساير ابزار سادة جنگي، قابل مقايسه نبود.
چند ميليون از بوميان كه اسير شده و به طرز بيرحمانه و مشقت باري در معادن و كشتزارها، خدمت ميكردند، دسته دسته يا خودكشي كرده و يا معدوم شدند، زيرا آنها به كار سخت عادت نداشتند و تا قبل از هجوم مهاجران، زندگي را سهل ميگرفتند و درآغوش طبيعت سرشار و غني، ساده و صميمانه، زندگي ميكردند.
مهاجران كه به قصد و اميد پولدار شدن، بدان سرزمين سفر كرده بودند، براي تأمين هر چه بيشتر ثروت سعي ميكردند از بردههاي سرخپوست بهرهبرداري كنند و از آن رو كه دولت اسپانيا هم از آنها، ماليات و عوارض طلب ميكرد، بر بهرهبرداري از سرخپوستان تأكيد داشتند. به همين علت هرگاه دولت اسپانيا براي بهبود وضع بردگان دستوراتي صادر ميكرد، مهاجران به شدت عصباني و ناراحت ميشدند و دولت را تهديد ميكردند كه خاك زرخيز مستعمره را رها خواهند كرد و به اسپانيا باز خواهند گشت.
بدين ترتيب نهتنها همواره بر لزوم ادامة بردگي تأكيد ميشد كه سرخپوستان علاوه بر همة مشقات، مجبور بودند معتقدات ديرينة چند هزار سالة خود را فراموش كنند و اصول مذهبي را بپذيرند كه حتي يك كلمه از دستورات و تعاليم آن را نميتوانستند بخوانند و بفهمند.
بوميان سرخپوست هند غربي دو دسته بودند، يك دسته آنها كه كاملاً وحشيانه زندگي ميكردند، دستة ديگر آنها كه از تمدن و فرهنگ بهرهها داشتند. مكزيك، يكي از مناطقي بود كه فرهنگ و تمدن سرخپوستي در آنجا شكوه و جلوهاي خاص داشت. در مكزيك آثار تمدن به صورت وجود قدرت حاكمه، خانههاي سنگي، سربازان جنگجو، ابزارهاي عالي، خط، پارچههاي پنبهاي ظريف و حتي مراكز پستي كه خبر را درگوشه و كنار مكزيك جمع آوري و به پايتخت ميرساندند مشاهده ميشد در حالي كه اروپا تا آن زمان فاقد مراكز پستي بود.
اولين دستههاي مهاجر اروپايي، همچون سيل ويرانگر، اساس موجوديت و زندگي سرخپوستهاي بومي سرزمين تازه كشف شده را متزلزل و ويران كرد و هنگامي كه قدرت استعماري اسپانيا ضعيف شد و پرچم استعمارگر تازه نفس ديگري چون انگلستان بر فراز آن به اهتزاز درآمد، كشتار و فقر و بردگي قوم بلاديدة سرخپوستها، فزوني گرفت.
با آنكه بيش از 400 سال از اولين حملة مهاجران به سرزمين آمريكا ميگذرد، و سرخپوستها از بين رفته و نابود شدهاند، اما هنوز بازماندگان اندك و نگونبخت آنها در تلاطم زندگي و در چنگال مهاجران دست و پا ميزنند و گرفتار دربهدري و خانه بدوشي هستند و اكنون نژاد سفيد كه نژاد سرخ را كشت، حتي از همين بازماندگان فقير و ضعيف بوميان نيز ميترسد و آنها را در زمينهاي دور افتاده و زاغههاي سياه، روي هم انباشته ميكند و به آنها جواز ورود به زندگي شهري را نميدهد.
بوميان نيز كه رغبتي به اين زندگي ندارند در همان زاغهها، ژندهپوش و گرسنه، خورشيد را تقديس ميكنند و گهگاه همچون خار بر دلِ سياست داخلي آمريكا ميخلند و زمزمهاي سرميدهند كه البته در ميان آشوب و بلواي اجتماعي به گوش نميرسد، اما گوياي اين واقعيت ميتواند باشد كه سرخپوستان دربهدر بومي هنوز براي حفظ موجوديت خود و تملك يك وجب از خاك ميهن از دست رفته مبارزه ميكنند.
چندي پيش، سرخپوستان بومي، مبارزه را به صورت متهورانهاي در آبهاي اقيانوس از سرگرفتند، هنگامي كه دولت آمريكا تصميم گرفت تا جزيرة كوچكي را كه در چند مايلي ساحل سانفرانسيسكو واقع است و سالها به نام زندان و تبعيدگاه «سن كونتين» معروف بوده به يك مركز جلب توريست تبديل كند، گروهي از سرخپوستان فقير و آوارة ايالت كاليفرنيا، شب هنگام به آنجا كوچ كردند و جزيره را اشغال نمودند كه هنوز دولت آمريكا نتوانسته است آنها را به تخلية جزيره وادار كند. در گوشه و كنار آمريكا اين قبيل مبارزات فراوان اتفاق ميافتد كه بنا بر علل مختلف، چگونگي آن مطرح و فاش نميشود.
متأسفانه از زماني كه صنعت سينماي آمريكا تصميم گرفت تا فقدان تاريخ و فرهنگ و فولكلور ميهن خود رااز طريق ساختن فيلمهاي خاص جبران كند، مبارزات دليرانة سرخپوستان بهگونهاي معكوس بر پردة سينماي جهان نقش بست و مردم دنيا به اين قصة تكراري فيلمهاي سرخپوستي خو گرفتند كه در آن «آپاچي» رئيس وحشي و سفاك سرخپوستان بومي شكست بخورد و مهاجران متمدن و سفيدپوست مثلاً افرادي نظير«جانوين» پيروز شوند!
اين سرانجام همة قصههايي است كه بر اساس مبارزات سرخپوستان در سينماهاي جهان نمايش داده شده و ماهرانه تماشاچيان را به هورا كشيدن براي «مهاجران قهرمان» و نفرين كردن به «سرخپوستهاي ابله» واداشته است.
اكثر مردم دنيا كه تاريخ مبارزة اين قوم را نخواندهاند و خود را به قضاوتهاي سطحي حاصل از وارونه ديدن حقايق سپردهاند، هنگام تماشاي فيلمهاي اين چنيني ساخت هاليوود، با ساده لوحي آرزو كردهاند كه نيزهها و هدفهاي سرخپوستها به خطا رود و گلولههاي آتشين مهاجران، راست و درست قلب آنها را بشكافد. چندي پيش كه براي اولين بار، فيلمي به نام «فلپ» به منظور نمايش فقر و بدبختي بازماندگان نژاد سرخ و نحوة رقت بار زندگي آنها به ابتكار آنتونيكوئين كه خود يك دو رگة سرخپوست است تهيه شد، فقر و دربهدري بوميان و تلاشي كه آنها براي حفظ يك وجب خاك به كار ميبرند، به شكل جالبي نشان داده شد اما صحنههاي واقعي فيلم در امريكا و اروپا به شدت مورد اعتراض قرار گرفت و از هر سو، عوامل مختلف آن را كوبيدند.
در ايران نيز «فلپ» به نام «آخرين مبارز» نمايش داده شد، محتواي فيلم چنان مغلوب قيچي سانسور و خوشمزگيهاي دوبلورها شد كه از نظر مردم فيلمي مضحك شناخته شد. ويژگيهاي حماسي داستان تبديل به دلقك بازيهاي خندهآور شده بود و قهرمان اصلي و مبارز سرخپوست، موجود خيالپردازي به نظر ميرسيد كه بدون توجه به واقعيتهاي زمان، ابلهانه ميجنگيد.قابل تأسف اين كه سرخپوستها كه يك روز مالك واقعي امريكا و روز ديگر بردة مهاجران بودهاند، اكنون وسيلة مضحكي شدهاند براي بهرهبرداريهاي تجارتي و توريستي بهطوري كه در همة تفريحگاهها و موزهها و مراكز جلب توريست امريكا، نمونههايي از بازماندگان نژاد سرخ را با لباس و آرايش اصيل بومي به نمايش ميگذارند.
براي مثال در شهر تفريحي «ديزنيلند» سرخپوستان خندان و مهربان، در حالي كه براي خوشامد توريستها قدم ميزنند وسيلهاي هستند براي يادآوري خاطرة شيرين پيروزي سفيد بر سرخ، پيروزي دلخراشي كه در آغاز مهمترين عصر استعماري، نصيب اروپاييان شد و به شكستهاي پيدرپي ساير نژادهاي رنگي (زرد و سياه) منجر شد.
حوادث غمانگيز زندگي انسان مثل اعداد رياضي پشت سرهم رديف ميشود و اين عجيب نيست اگر ميبينيم كه با پايان هر سال بر تعداد قربانيان و اسيران افزوده ميگردد و با ورق خوردن هر برگ از دفتر زندگي يك نژاد، يك قوم، يك ايدئولوژي و يك قبيله معصومانه معدوم ميشود.