ماهنامه تلاش اردیبهشت ۱۳۵۷
بخش 8
اشاره: در بخش پيش آورده شد كه پس از عصر رفورم و ضدرفورم، دوران جديد برپايه ظهور علم چهره گشود. مفاهيم جديدي كه علم به وجود آورد، نفوذ عميقي در فلسفه جديدي كرد. فلاسفه علمي كه به صورت سلسلهاي از فلاسفه جديد، از علم تغذيه كردند و باز فلسفه علمي خود را به تاريخ فلسفه غرب سپردند، عموماً حاصل اين عصر هستند. سلسله فلاسفه علمي، حكومت فلسفي خود را چنان دلاورانه آغاز كردند كه از سنتهاي مبتني بر هبوط آدم و حوا يكباره فاصله گرفتند و به شكوفايي علمي و عقلي، امكان ظهور دادند. اين فلاسفه كه زيربناي انديشهشان به دست علماي جديد رياضي و نجوم ساخته شده بود، چارهاي نداشتند جز آنكه بر پايه «عقل» حركت كنند. نظريههاي دو فيلسوف متعلق به اين سلسله را در بخش پيش از جنبه انطباق با تجلي تظاهرات آزاديخواهانه در زن نگاه كرديم و ديديم كه «فرانسيس بيكن» و «هابز» به حكم عقايدي كه آن را ارمغان بهار فلسفي غرب كردهاند، بر بتشكني و فاصلهگيري از افسانه خلقت، كمر بستند و چون اين هر دو قصد فلسفي، نمودار موافقت با تجلي حس و اراده آزادي در ستمديدگان است، آن دو را همچون دو عامل جديد در ضديت با هر نوع بندهسازي انسان به دست انسان نگريستيم و اينك بر پايه عقايد سه فيلسوف ديگر از اين سلسله (دكارت، اسپينوزا و لايب نيتس) حركت خود را براي دست يافتن به عوامل فلسفي بروز جلوههاي آزادي در زن غربي ادامه ميدهيم.
دوران شك فلسفي
صداي «آزاديخواهي» از انگيزههاي دروني مبتني بر «شك» برميخيزد. رنه دكارت (1596 ـ 1650) مبتكر مكتب جديد شك فلسفي، مؤسس فلسفة جديد و بنابر قول برتراند راسل: نخستين كسي است كه هم استعداد فلسفي عالي دارد و هم جهانبينياش عميقاً از فيزيك و نجوم جديد متأثر است. او ميكوشد از نو بناي فلسفي جديدي بسازد. اين كار از زمان ارسطو به بعد صورت نگرفته بود و نشانة اعتماد به نفس تازهاي است كه از پيشرفت علم حاصل شده بود. زندگي خصوصي او مثل برخي ديگر از فلاسفه همسلسلهاش با خواستههاي زنان دربار مغرب زمين به هم آميخته است. چندان كه به حكم يك تقدير، گرفتار مكاتبه با كريستينا ملكة سوئد ميشود. كريستينا كه بانوي فاضلة پرشوري بود، ميپنداشت چون ملكه است، حق دارد مصدع اوقات مردان بزرگ شود. دكارت رسالهاي در باب عشق براي او فرستاد و عشق موضوعي بود كه دكارت تا آن هنگام از آن قدري غافل مانده بود. دكارت همچنين براي كريستينا رسالهاي فرستاد در باب شهوات روح. اين نوشتهها ملكه را بر آن داشت كه حضور دكارت را در دربار خود تقاضا كند. دكارت سرانجام تن در داد و ملكه در سپتامبر 1649 يك كشتي جنگي براي بردن دكارت فرستاد. كاشف به عمل آمد كه ملكه ميخواهد هر روز نزد دكارت درس بخواند و جز در ساعت پنج صبح وقت اين كار را ندارد. اين سحرخيزي غيرمألوف در هواي سرد اسكانديناوي براي آن مرد ضعيفالبنيه چيز بسيار بدي بود. دكارت به سبب آن در بستر بيماري افتاد و درگذشت.
حيات ارزشمند و پربار اين فيلسوف كه تحت تأثير تنديها، فزونطلبيها و فاضلمآبيهاي مقلدانه يك زن ممتاز معاصرش پايان گرفت. از لحاظ فلسفه غرب، حيات جاودانهاي است كه دوران «شك فلسفي» را برپايه علم و معرفت جديد طرح افكنده است. دو كتاب مهم فلسفي دكارت عبارتند از: «گفتار در روش» و «تفكرات»، در اين كتابها دكارت بحث خود را با توضيح روشي كه به «شك دكارتي» معروف است آغاز ميكند. براي آنكه اساس محكمي براي فلسفه خود بريزد، مصمم ميشود كه هر چيزي را كه بتواند در آن شك كند، مورد تشكيك قرار دهد. دكارت با شك كردن در حواس آغاز ميكند. ميپرسد آيا ميتوانم شك كنم كه من اينجا كنار آتش نشستهام و يك قبا به تن دارم؟ آري، زيرا كه گاهي خواب ديدهام كه اينجا نشستهام و حال آنكه در واقع برهنه در رختخواب بودهام… به علاوه ديوانگان گاه دچار توهماتي ميشوند پس ممكن است من هم دچار چنين وضعي باشم. اما رؤياها مانند پردههاي نقاشان به ما تصويرهايي از اشياي واقعي نشان ميدهند يا حداقل عنصر متشكلة اشيايي كه در رؤيا ميبينيم تصويرهاي اشياي واقعي هستند. بنابراين طبيعت متجسم به طور كلي كه شامل موضوعاتي از قبيل بسط و قدر و عدد ميشود، كمتر از اعتقاد به اشياي جزئي ميتواند مورد ترديد واقع شود. پس حساب و هندسه كه با اشياي جزئي سروكار ندارند، از فيزيك و نجوم متقينترند. حساب و هندسه حتي در مورد اشياي رؤيايي هم صادقند، زيرا كه اين اشياء از حيث بسط و عدد با اشياي واقعي فرق ندارند. اما شك كردن در حساب و هندسه هم ممكن است. شايد هر وقت ميخواهم اضلاع مربع را بشمارم يا 2 را با 3 جمع كنم، خدا باعث شود كه اشتباه كنم. شايد نسبت دادن چنين نامهربانياي به خدا حتي در عالم خيال هم ناصواب باشد، اما شايد شيطان خبيثي وجود داشته باشد كه پاي زيركي و فريبكارياش در برابر قدرتش نلنگد و اين شيطان تمام هم خود را مصروف اين سازد كه مرا به اشتباه اندازد. اگر چنين شيطاني باشد، پس ممكن است كه همة آن چيزهايي كه من ميبينم چيزي نباشد جز وهمهايي كه او براي گمراه كردن من به كار ميبرد. اما يك چيز باقي ميماند كه نميتوانم در آن شك كنم و آن اين كه اگر من وجود نميداشتم، هيچ شيطاني، هر چند زيرك نميتوانست مرا بفريبد. ممكن است من داراي «بدن» نباشم و اين بدن وهمي بيش نباشد، اما انديشه غير از اين است. «وقتي كه من ميخواستم همه چيز را غلط بينديشم پس لازم است كه من كه ميانديشم، چيزي باشم و با توجه به اين كه اين حقيقت كه ميانديشم، پس هستم چنان محكم و متقين است كه همة فرضهاي گزاف شكاكان هم قادر به برهم زدن آن نيست، حكم كردم كه ميتوانم آن را به نام نخستين اصل فلسفهاي كه در جستجوي آن بودم، بيترديد بپذيرم».
به اعتبار سخن راسل، اين قطعه هستة نظريه دكارت درباره معرفت است و حاوي اهم مطالب فلسفة اوست…
از اين قرار «شك» اساس فلسفة دكارت، حامل پيام تحول و تكامل براي آدميزاده غربي ميشود و شكل انديشهاي و عاطفي زن غربي نيز نميتواند فارغ از اين بستر شكآلود فلسفي صورت پذيرد. صداي «شك» كه از گلوي يك فيلسوف متعلق به سلسله فلاسفه علمي برخاست، صداي برانگيزنده و دعوتكنندهاي بود كه هيچ كس نميتوانست از آن متأثر نشود و نسبت به بتهاي فكري و نهادهاي اجتماعي معاصر خود، شك نكند. زن غربي هم از اين صداي نيرومند و مبتني بر دستاوردهاي علمي مردان غربي جان تازه گرفت و نتوانست بيارامد. پس تأثير پذيرفت و همراه (اگرچه نه همسنگ) با مردان حركت كرد و شك آورد. نقطة شروع حركت فكري زن غربي مثل ديگر مبدأها و منشأهاي تاريخي، در زمان نامعين، مجهول باقي مانده است. اما بستر حركت پيداست. خطوط حركت را فلاسفه قرن هفدهمي روشن كردند. نمادهاي اقتصادي، اجتماعي، با اتكاء به اين روشنيها تحول يافتند و ذهن بارورشده از شك و ترديد زن غربي، نهادهاي جديد را دريافت. شك آوردن به نهادها نيز جان مايه عصر جديد شد. هر انسان غربي حق خود دانست كه به وضع خود بينديشد و شك كند. شك كردن به دامنه حقوق فردي و اجتماعي از حوزه نامحدود شك بيرون نبود. بدين سان دوران شك از قرن هفدهم با گرماي ناشي از آن شروع شد، آنقدر ادامه يافت تا به حركتهاي شكآلود سياسي منجر گرديد. زن غربي چگونه ميتوانست خارج از اين حركتهاي فلسفي و نهادي، در پوستة ديرينه خود باقي بماند ناچار ظهور كرد. امكانات ظهور را شرايط فلسفي و آرماني براي او از پيش فراهم ساخته بودند. با اين همه، زن مغرب زمين با وجود بهرهمندي از سنتشكنيهاي مردان فلسفي عصر خود و حركتهاي سياسي عصر خود، همواره پيش نرفت. گاهي پيش رفت، گاهي فرو رفت!
زندگي براي زندگي، نه براي مرگ اما «رنه دكارت» در برپايي وسوسههاي شكآلود و آغاز عصر جديد در قرن هفدهم تنها نبود. اسپينوزا (77 ـ 1632) نيز در رگهاي زندگي يافته اين عصر، زندگي پرشور فكري و اخلاقي خود را تزريق كرد. زندگي اسپينوزا بسيار ساده بود. خانوادهاش براي فرار از چنگ محكمه و تفتيش عقايد از اسپانيا يا شايد از پرتقال، به هلند آمده بودند. خود او با دانشهاي يهودي تعليم و تربيت يافت. اما مؤمن باقي ماندن خود را غيرممكن ديد. بدو پيشنهاد كردند كه سالي هزار فلورين بگيرد و «شك» و «ترديد» خود را پنهان بدارد. چون نپذيرفت، قصد جانش كردند. چون اين كار هم به نتيجه نرسيد همه لعنتهايي را كه در «سفر تثنيه» آمده است، نثار او كردند و نيز لعنتي را كه اليشا در حق كودكان كرد و در نتيجه آن كودكان به دست خرسهاي ماده پاره پاره شدند، بدان افزودند. اما هيچ ماده خرسي به اسپينوزا حمله نبرد. وي به آرامي زندگي كرد و نان خود را با صيقل دادن شيشة عدسي درآورد. بخشي از ديدگاه فلسفي اسپينوزا در اطراف «معرفت» چنين است: وقتي كه ما تا آنجا كه ميتوانيم، چنان ديدي از جهان حاصل كنيم كه نظير ديد خدا باشد، آن وقت هر چيزي را همچون جزئي از كل و عنصر لازم خوبي آن كل خواهيم ديد. بنابراين «معرفت بر بدي معرفت ناقص است». خدا بدي را نميشناسد، زيرا بدي وجود ندارد تا بتوان آن را شناخت. ظهور بدي فقط از اينجا برميخيزد كه اجزاي جهان را چنان درنظر بگيريم كه گويي قائم بالذاتاند.
جاي تحليل فلسفه اسپينوزا مثل ديگر دستگاههاي فلسفي در اين مقال نيست. فقط به نقل قول راسل در اطراف اساس طرز تفكر فلسفي اسپينوزا اكتفا ميكنيم كه گفته است: «نيت جهانبيني اسپينوزا اين است كه بشر را از چنگال ترس خلاص كند. مرد آزاد به هيچ امري كمتر از مرگ نميانديشد و حكمت او تفكر درباره مرگ نيست، بلكه تفكر درباره زندگي است».
از آن پس و در آغاز عصر جديد، آدميزاده غربي و بهخصوص زن غربي از تفكر درباره مرگ رها شد و توانست از ديوارهاي بلند ديرها و صومعهها كه هستي او و گناهان او را مخفي ميداشتند به بيرون رخنه كند و نيمنگاهي به زندگي بيندازد و نيم نفسي بكشد. زن غربي كه خود را از كشاكش مرگ نجات يافته ميديد، با كشاكش زندگي درآميخت. اين امكان زندگي كه از سوي انديشههاي مبتني بر ترقي و تكامل توسط مردان غربي عنوان ميشد، او را نيز منقلب كرد. فلاسفهاي كه منادي زندگي شدند، منادي شك شدند و نقش ستاره دنبالهدار را از دامان سرنوشت آدميزاد زدودند، در واقع جان در كالبد فرودستان عموماً و زنان خصوصاً دميدند. بسيار طول كشيد تا ثمرات اين جان بخشيدنها به صورت حركتهاي جديد سياسي جلوه كرد. صداي متهور اسپينوزا كه از بركت يافتههاي علمي به رسايي و صراحت به گوش ميرسيد غربيان را تكان داد و آنها را از كابوس گرههاي كاسبكاري كه زمينهاي بهشت را ميفروختند نجات بخشيد. اسپينوزا فرياد برآورده بود كه از دست بشر هيچ كاري براي يافتن عمر جاويد ساخته نيست، پس بيهوده است كه وقت خود را با ترس و زاري از اين كه سرانجام خواهيم مرد تلف كنيم. ترس از مرگ را در دل پروراندن نوعي بردگي است.
زنان ممتاز، ويرانگر مفاهيم فلسفي
«لايب نيتس» (1646 ـ 1716) آخرين فرد از سلسله فلاسفه علمي است كه در اين بحث از او ياد ميشود. لايب نيتس زندگي شگفتانگيز و دوگانهاي داشته و برپايه نتيجهگيريهاي راسل، فيلسوف بياخلاقي بوده است. زيرا افكار واقعي فلسفي خود را مخفي داشته و افكار عامهپسند فلسفي خود را كه بيشتر مورد استقبال شاهزاده خانمهاي معاصرش واقع ميشده، به دست انتشار داده است. اين عقيده را از زبان راسل بشنويم: بهترين انديشههاي لايب نيتس از آن گونه نبود كه براي محبوبيتي فراهم كند، بدين جهت روي كاغذ آورد ولي در كشو ميزش حبس كرد. آنچه منتشر كرد براي جلب عنايت شاهزاده خانمها نوشته شده بود. نتيجه اين شد كه اكنون دو دستگاه فلسفي منسوب به لايب نيتس وجود دارد: يكي آنكه خودش اعلام ميكرد و دستگاهي است خوشبينانه و موافق ديانت و خيالي و سطحي، ديگري آنكه رفته رفته به وسيله تدوينكنندگان نسبتاً متأخر آثارش از لابهلاي نسخ خطي آن آثار استخراج شده است و دستگاهي است عميق و منسجم و تا حد زيادي اسپينوزايي و به طرز حيرتانگيزي منطقي.
همچنين به روايت راسل: لايب نيتس در مورد پول قدري لئيم بود. هر وقت يكي از بانوان دربار هانور ازدواج ميكرد، لايب نيتس به قول خودش يك «هديه عروسي» بدو ميداد كه عبارت بود از پند و اندرز مفيد كه به اين موضوع ختم ميشد كه اكنون كه شما شوهري براي خود دريافتهايد، نبايد عادت شستشو را ترك بگوييد.
اصول فلسفة مردمپسند لايب نيتس را ميتوان در كتابهاي «موناشناسي» و «اصول طبيعي و الهي» پيدا كرد. جالب است كه لايب نيتس يكي از آنها را براي شاهزاده «اوژن ساوآيي» نوشته است. مباني الهيات خوشبينانه الهي او در «تئوديسه» تشريح شده است كه آن را لايب نيتس براي شارلوت ملكه پروس نوشت. ملكة پروس، فلسفة لايب نيتس را كه بدين شيوه نگاشته شده، پسنديد و پذيرفت:
«نوشيدن يك جام آب خنك در يك روز گرم، هنگامي كه تشنگي زور آورده باشد، ممكن است چنان لذتي به انسان بدهد كه انسان بينديشد آن تشنگي با همة دردناكي به تحملش ميارزيده، زيرا اگر آن رنج نميبود، اين لذت چنين فراوان نميشد.»
آنچه براي الهيات مهم است اين گونه مثالها نيست، بلكه رابطة گناه با اختيار است. اختيار خوبي بزرگي است اما منطقاً براي خدا غيرممكن ميبود كه هم تفويض اختيار كند و هم فرمان دهد كه گناه نباشد. بنابراين خدا بر آن شد كه انسان را مختار سازد، گو اين كه پيشبيني ميكرد كه آدم از شجرة ممنوعه خواهد خورد و گناه لاجرم مكافات به دنبال خواهد داشت. جهاني كه از اين تصميم حاصل شد، گرچه حاوي بدي است، تفاضل خوبي آن بر بدي بيش از هر جهان ممكن ديگر است و بنابراين بهترين جهان ممكن است و بدياي كه در اين جهان وجود دارد دليلي بر ضد خوبي خدا نميشود.
به عقيده راسل: اين برهان ظاهراً ملكة پروس را قانع ساخت، زيرا كه بردگانش به رنج بردن از بدي ادامه دادند و خودش به لذت بردن از خوبي و برايش تسليبخش بود كه فيلسوف بزرگي بدو اطمينان بدهد كه اين وضع عادلانه و صحيح است.
صورت ديگري از فلسفة لايب نيتس كه دو قرن در اختفا باقي ماند به اعتبار معيارهاي فلسفي راسل، دستگاه مهمي و منطقي است و او را مرد بزرگ فلسفه ميشناساند. افسوس كه خشك و قلمبه از كار درآمده است و به خارج از آلمان كمتر نفوذ كرده است.
به هر حال و اعم از آنكه راسل او را مرد بزرگ فلسفه بشناسد يا نه، از نقطه نظري كه در اين سلسله مقالات ملحوظ است، لايب نيتس يك پديده قابل بررسي است. زيرا به نام يكي از افراد سلسله فلاسفه علمي، نظريههاي فلسفي خود را با زنان ممتاز دربار در ميان نهاده و از اين حيث نمايانگر زمانهاي است كه در آن زمانه حتي مسائل و مباحث فلسفي در خطر قلع و قمع زنان برگزيده بوده است. در حالي كه زنان معمولي غرب، تودههاي زنان هنوز از كمترين ثمرات مكتبهاي مترقي فلسفي نچشيده بودند، بانوان ممتاز همزمان با بهرهمندي از تمام مزاياي اشرافيت، عقول اهل فلسفه و آرمانخواهي را نيز به بهانه فلسفهدوستي فاسد ميكردند و ميخواستند به هر طريق كه شده فيلسوفنمايي را بر خودنماييهاي ناشي از ثروت و مكنت و قدرت بسيار بيفزايد. در اين ورطه، البته دلاوري فلاسفهاي كه نظريههاي فلسفي خود را دوشقه نكردهاند و قائل به دوگانگي در ارائه افكار خود نشدهاند، مايه حيرت است و همان است كه سرانجام منجر به تحولات عصر جديد شده است. در بخش ديگر، عقايد فلسفي گروه ديگري از فلاسفه را كه به مكتب «ليبراليسم فلسفي» تعلق دارند از ديدگاه آرمانهاي آزاديخواهانه. زن غربي و تأثيري كه ميتوانسته به شكليابي اين آرمانها اعمال كند، نگاه ميكنيم.