مجله فردوسی دوشنبه 18 دی ماه 1357
غولی به نام دولت، علتالعلل مهاجرت های نافرجام
اشاره: سخن بر سر مهاجر ایرانی است. مهاجری که ردپای او در این سلسله مقالات دنبال می شود، یک دردمند سیاسی است. او سوای اشراف زادگان بی دردی است که از دیرباز راه فرنگ را مثل کف دست می شناسند و با تمام مراکز تجاری و فرهنگی و سیاسی غرب لاس می زنند مهاجری که در مرکز این گزارش ها قرار دارد، به راستی”فرنگ ناشناس” است و معلول نوعی از ظاهرسازی های بی پایه تاریخی است که در پیچ و تاب آن، تمام ریشه های فرهنگی و تمام پایگاه های فکری و عقیدتی مردم، از سوی مراجع رسمی فرهنگی قلع و قمع شده است و از بس دولت ها با نگرش های مؤمنانه و سنتی مردم ور رفته اند و با آنها شوخی کرده اند، گروه هایی از مردم، سنت باخته اند – بی آنکه از بازده هزینه های گزاف فرهنگی و جشنواره ای، گوهر فرنگی با ارزشی نصیب شان شده باشد. این گروه ها که از جمله محصولات سال های وفور “پول” و “نمایش” بوده اند، در نخستین لحظات از برخورد با سطوح مختلف زندگی غربی، مجذوب شده اند و رفتن و گریختن و قهر کردن را به ماندن و خطر کردن ترجیح داده اند. در این مقاله کوشش می شود که جاذبه های ظاهری فرهنگ و تاریخ غرب در رابطه با شعله ور شدن هوس مهاجرت در وجود مسافران ایرانی، کشف شود.
مسافر ایرانی در دنیای کثرت عقیده ها
فرهنگ متنوع اساطیری بال های خود را بر آسمان غرب گشوده است. “تنوع”، و “حق انتخاب”، مهمترین و آشکارترین خصیصه ی این فرهنگ است. علامت ها و سمبول ها و نمادها به تعداد شاید بی نهایت بر پیشانی فرهنگ نمایشی و تجسمی غرب نشسته اند و همین تنوع است که در نخستین برخوردها، مسافر ایرانی را واله و شیدای خود می کند. میدانگاه ها، کلیساها، پارک ها از آنجا که پناهگاه انواع نمادها هستند، به وجدش می آوردند. او که نه اساطیر غرب را می شناسد و نه جوهر مذهبی شکل ها و پیکره ها را در می یابد، به این خوش است که مجبور نیست همواره زیر سلطه ی مطلقه ی یک نوع نماد نفس بکشد.
این آرزو که ایکاش شهری و کشوری و جامعه ای با این همه سمبول و نماد تاریخی و سیاسی از دیشه به او تعلق داشت، آزارش می دهد. با این حال و پس از گذران هفته ای و ماهی در آن دنیا، تعلق بی ریشه را نیز می پذیرد و اجازه می دهد هوس سوزان “مهاجرت” در وجودش شعله ور شود و تن می دهد به اینکه بچه هایش را در پناه نظام انسجام یافته ای مبتنی بر کثرت عقیده ها و پیام ها و سمبول ها رها کند – هرچند این نظام حاصل دست و اندیشه ی دیگران باشد! … به خاطر می آورد که در زادگاه او اسطوره ها و نمادها عموماً اعدام شده اند و تمام قهرمان های تاریخی و ملی به دست عوامل و مراجع رسمی فرهنگی از دیدگاه مردم دزدیده شده اند. به خاطر می آورد که در زادگاه او فقط به تبلیغ و تکثیر یک نوع نماد پرداخته اند و حتی به این نماد واحد هم که مدعی پرستش او بوده اند، رحم نکرده اند و بلکه خیانت کرده اند. آن را مشمول توطئه “تکرار” که خطرناکترین نوع توطئه است، ساخته اند و سبب شده اند که شکوفه اعتقاد نسبت به این نماد نیز، حتی در قلوب مردم بخشنده و بی کینه ای که با این گونه نماد سازی ها الفت دیرینه دارند، بپژمرد و فنا شود. از بس در اجرای توطئه “تکرار” مصر بوده اند، بناهای یادبود یک دست شده است، میدانگاه ها یک شکل شده است و خیابان ها همنام شده است!
مسافر ایرانی، این خسته از “تکرار”، به خاطر می آورد که در بحران همسانی ها و همنامی ها، “گذشته” و “حال” و “آینده” در زادگاه او با هم ملاقات نمی کنند. گذشته های تاریخی و فرهنگی را باید در عتیقه خانه کلکسیونرهای منزوی پیدا کرد و آینده های فرهنگی را باید از دهان دروغ پراکن مراجع رسمی فرهنگی دریافت. تکلیف زمان “حال” هم که روشن است: یک نوع پیام، یک نوع شعار، یک نوع نماد … در بحران همسانی و همنامی میدانگاه ها و خیابان ها و حتی کوچه پس کوچه ها، یعنی در عمق تبلیغات فرهنگ رسمی، دو نوع “خیانت” شناختنی است. خیانت به راست، خیانت به چپ. خیانت به راست، زیرا که مظهر عقیدتی آنها را از فرط تکرار بازاری کرده اند و خیانت به چپ، زیرا که به آنها اساساً فرصت اظهار عقیده و ارائه نماد نداده اند … خیانت به علاوه خیانت. حاصل جمع عبارتست از خیانت به مملکت.
مسافر پریشان حواس ایرانی به خاطر می آورد که در سال های وفور “پول” و “نمایش”، نوعی جنب و جوش قشری فرهنگی به وجود آمد که در پناه آن هنرمندان پر خرج و مدرن اجیر شدند و به ازاء مزدهای گران، فی المثل پیکرده های بی سروته آهنی را به نشانه مدرنیسم فرهنگی و ایجاد تنوع در شکل شهر، بر بعضی میادین نشاندند! …به اعتبار این نوع لوله های پیچ پیچ فلزی یا سنگی که کمترین رابطه ای با پشتوانه های تاریخی و فرهنگی مردم رهگذر نداشت، هنرمندانی به رونق و غزت و ثروت رسیدند و وابسته اشرافیت فرهنگی شدند که خیلی زودتر از هنرمندان آس و پاس، از اوج راست گرایی به سوی اوج چپ گرایی غلطیدند!
مسافر ایرانی پس از یک سلسله مقایسه های ذهنی، در نقطه ی برخورد با فرهنگ تجسمی و نمایشی غرب که آن را در ابعاد وسیع و شگفت انگیزش، روی سطح خیابان ها، میدانگاه ها، کلیساها، موزه ها گسترده می بیند، هوس می کند که از وطن بگریزد. از میدانگاه های یک شکل، از خیابان های همنام، از بناهای یادبود، از پیام های استاندارد شده بگریزد … و به زور خود را به وطن جدیدی بچسباند که به چشم های او حق نگریستن بر انواع نمادها و سمبول ها و علامت های فرهنگی و سیاسی را بدهد.
بچه هایی که پرپر می شوند
هوس مهاجرت هنگامی در وجود مسافر دردمند ایرانی تقویت می شود که پا به نمایشگاه های هنری می گشاید. در این نمایشگاه ها اثری از عشوه ها و خود گرفتن های هنری نمی یابد. صدای هیس هیس داروغه های نمایشگاهای، گوش را نمی آزارد. تماشاچیان آزادانه حرف می زنند و بچه های آنها آزادانه به دنبال هم می دوند و پشت ستون ها و پرده ها با هم بازی می کنند. نمایشگاه براستی برای پیوند مردم با هنر و برپایه کامیابی های معنوی از “هنر” و تکامل و غنای زبان هنری بر پا می شود و نه برای “افتتاح” و ایجاد باب رابطه با اشرافیت هنری! …
در کشور ما اسطوره ها، نمادها اعدام گردیدند و تمام قهرمانان تاریخی و ملی به دست عوامل و مراجع رسمی فرهنگی از دیدگاه مردم دزدیده شدند و به تبلیغ و تکثیر یکنوع نماد پرداختند
بچه های دبیرستانی، همسن و سال بچه هایی که این روزها از بد حادثه و از فرط نارسایی های فرهنگی کوچه و خیابان های ایران را انباشته اند، آزادانه روی زمین نمایشگاه ها پهن می شوند. کاغذ و مقوای بزرگ خود را بی ترس از نقاش و صاحب نمایشگاه و داروغه های وابسته به او، روی زمین نمایشگاه می گسترانند و از روی تابلوها طرح برداری می کنند. ماژیک ها و مقواها، فضای فرهنگی را در آن جوامع مستدام می دارند و گذشته را به حال پیوند می دهند ….
مسافر ایرانی به یاد بچه های خودش می افتد… بچه هایی که حق ندارند ده ها قهرمان فکر ی داشته باشند. بچه هایی که حق ندارند از روی دست بزرگترین هنرمندان طرح برداری کنند … بچه هایی که در لحظات شکفتن های پی درپی زیر صدای خرد کننده “هیس هیس” پرپر می شوند. مسافر ایرانی می پندارد که اگر بچه ها را بار نکند و آنها را به سرزمین تعدد و تنوع اسطوره ها، پیکره ها، و عقیده ها نسپارد، در حق شان کوتاهی کرده است.
مسافر ایرانی از آنهمه مظاهر تاریخی و سیاسی که در برابر انسان غربی صف کشیده است حیرت می کند. اسطوره های عصر فلسفه را در کنار اسطوره های عصر علم و اسطوره های عصر مذهب را در کنار اسطوره های ضد مذهب می بیند و درمی یابد که نمایش های هنری یا در کلام کلی تر، فرهنگ نمایشی همواره و در غنی ترین جوامع فرهنگی بودجه های کلان را به خود اختصاص نمی دهد … بعکس، ابعاد این فرهنگ آنقدر وسیع و گونه گون به نمایش گذاشته می شود که خودش، خرج خودش را درمی آورد. فروش انواع کتاب های فرهنگی در نمایشگاه ها و صدها اقدامات پولساز فرهنگی سبب می شود که مردم مجبور نباشند بیت المال خود را، پولی را که باید وصله شکم شان کنند، به زخم اشاعه فرهنگ رسمی بزنند و بنشینند و باچشم ببینند که این پول به مصرف پولدار شدن هنرمندانی برسد که شهرستان های ایران را با شهر “قرن بیستم” لوس آنجلس عوضی می گیرند یا فی المثل یک پیکره از خانم و آقای شیک پوشی را به علامت سمبول کشاورزی، در صحن وزارت مدرن کشاورزی نصب می کنند. عدم تجانس یک چنین نمادهای خیابانی با عمق زندگی مردم چندان مشهور است که توضیحی را ایجاب نمی کند. وقتی زمین های سوخته کشاورزی را و ساختمان شیشه ای و قرن بیستمی وزارت کشاورزی را و شکل و شمایل زن و مرد دهقانی را که دارند نهالی را در برابر این وزارتخانه آب می دهند با یکدیگر مقایسه کنیم، مراتب خیانت مضحکه سازانی را که طی سال های وفور “پول” و “نمایش” برای ما و در واقع برای جیب های سوراخ خود، نمادسازی کرده اند بهتر می شناسیم و به مسافر ایرانی حق می دهیم که خود را روی سطح فرهنگ نمایشی و نمادی غرب ولو کند و اوراق بهاداری را که توسط دولت متبوع او در جیب هایش تلنبار شده به مصرف فحش دادن و ناسزا گفتن به همان دولت و رخت برکشیدن از قلمرو حاکمیت آن برساند!
آزادی در مرزهای واقعی
جهان غرب، جهانی که ما به دروغ و بسیار سطحی، خود را مرید شیوه های نمایشی آن دانسته ایم، جهان علامت هاست. در آن دیار حتی “رمانتیسم”، پس از آن همه واقع گرایی های سیاسی – اقتصادی، هنوز که هنوز است در عمق فرهنگ نمایشی غرب، در قلب جوانان غربی، شور برمی انگیزد و در فروشگاه های خاص جوانان، آثار این مکتب پرعطوفت در اشکال زیبای تجارتی، روی پوسترها، روی تقویم ها، روی جاکلیدی ها، روی زیرسیگاری ها به فروش می رسد. پیام ها سرشار از ایده آل های انسانی و عشق و دوستی و مهربانی است. بافت تمام نقش ها و جملات و شعرها و سرودها یک چیز است: دوست داشتن. حتی شعارهای سیاسی از یک چنین بافتی جدا نیست.
جوان غربی می تواند پیوند خود را با شعار دلخواه خود، حتی روی سگک کمربند خود حفظ کند. این شعار گاهی بطور خالص احساسی است. گاهی بطور خالص سیاسی و گاهی بطور خالص مذهبی یا سکسی. اما همین جوان غربی که حق دارد شعار و پیام مورد علاقه خود را حتی روی جیب های شلوارش حک کند، حق ندارد تا پیش از 18 سالگی، در امور سیاسی میهنش مداخله ای داشته باشد. دولت متبوع او، کاری ندارد که روی جیب شلوار جوان ها عکس قلب تیرخورده وصله شده است یا تصویر پرچم امریکا یا داس و چکش یا عکس چهگوارا یا پیام گاندی یا عکس بیتل ها یا اساساً تصویری از یک هماغوشی… دولت متبوع او در این امور، حدودی برای “آزادی” نوجوان قائل نیست. اما همینکه آقا یا خانم جوان بخواهد شکل سیاسی میهنش را تغییر دهد، از او شناسنامه می خواهد. شناسنامه ای که نشان بدهد از مرز 18 سالگی گذشته است. تا پیش از آن، حق دارد همه قسم عقیده سیاسی را روی پوسترها و جیب ها و گل سینه ها و وصله ها حمل کند اما نه روی ورقه رأی!
“مهاجر جوان ایرانی” از آزادیهای جوان غربی حسرت می خورد و در مقایسه با کمبودهای خود در حالت انفجار قرار می گیرد.
نسل جوان ما پیش از آنکه به سن 18 سالگی برسد و پیش از آنکه تاریخ مبارزات ملی خود را بخواند ناگهان خود را در متن سیاست روز یافت.
چه پرت افتاده ایم. چقدر از مرحله دور شده ایم. غرب را نشناخته به دامان ظواهرش چسبیده ایم. بچه ها را زیر سلطه ی نامحدود یک شعار و یک تصویر، حتی در سینماها و رستورانها و دانسینگ ها کوبیده ایم. آنها را از پیوند خوردن با جهان علامت ها و تنوع سمبول و نهادها برحذر داشته ایم. کتاب های درسی آنها را از چهره قهرمانان تاریخ معاصرشان پاک کرده ایم. بهترین فصول مربوط به مبارزات سیاسی از مشروطیت تا کنون را از این کتاب ها حذف کرده ایم و در شرایطی که بچه های ده دوازده ساله را بنام مخالف و معترض سیاسی، در پیچ و خم خیابان ها رها شده می بینیم، خون می خوریم – بی آنکه حتی جرأت بحث سیاسی با آنها را داشته باشیم ! … باز می گردیم به تکالیف دولت. به اینکه وقتی دولت آزادی های طبیعی را دریغ می دارد، ناگزیر می شود پی در پی چهره و ترکیب عوض کند. باز می گردیم به تکالیف دولت که وقتی بچه ها را تحت فشار یا نوع نماد و سمبول و عقیده قرار می دهد و آنها را می کوشد با تاریخ دست و پا شکسته و مجعول سیراب کند، مواجه می شود با جزوه ها و کتاب های قاچاقی که روی پیاده روها به فروش می رسد و کمبودهای کتاب های درسی را تکمیل می کند. منتها به نفع چه گروه هایی؟ … هنوز بر هیچ کس معلوم نیست….
باز می گردیم به تکالیف دولت که وقتی در تفویض حقوق طبیعی به اتباع خود می لنگد، البته در محدود ساختن آزادی هایی که محدودیت آنها لازمه ی انسجام و نظم منطقی و سیاسی جامعه است نیز فرو می ماند و قادر نیست بدون شیوه های خشونت بار، بچه های قدو نیمقد را که شعار سیاسی می دهند و در کار سیاست مداخله می کنند، از آنچه در حد حقوق سنی شان نیست، برحذر دارد.
مهاجرت در اوج بیزاری و ….
مسافر ایرانی که مصائب ناشی از حضور هولناک این چنین دولت ها را لمس کرده است، همینکه سرزمین های تازه را کشف می کند و ابعاد وسیع تکالیف دولت ها را می شناسد، در بسیاری از موارد نمی تواند از مهاجر شدن خودداری کند. مسافر ایرانی در این قبیل چم و خم های مقایسه ای و ذهنی است که ناگهان و در خیال، تبدیل به “مهاجر” می شود. حس فرار، حس مهاجرت، او را در برمی گیرد، خود را و علایق میهنی خود را در برابر حس مهاجرت می بازد. مثل دیگر مهاجران تاریخ بشر، در اوج بیزاری و درماندگی و خستگی، در مفهوم نظریه “وطن اجباری” تجدید نظر می کند و به خود حق می دهد برای فرار از سلطه ی غولی به نام “دولت” که به وظائف خود وارونه عمل می کند، نظریه “وطن اختیاری” را برگزیند. اما افسوس. وطن اختیاری نه او را پناه می دهد، نه بچه هایش را. جوانه هایی را که از زمین آفت زده ایران برمی کند، در زمین های دیگر پیش از بلوغ، خشک می شوند. بچه های ایرانی هرگز نمی توانند در فرهنگ غرب، تنفس طبیعی داشته باشند. آنها هرگز حتی لامذهب ترین شان نمی توانند اندوه شیرینی را که از شنیدن بانگ اذان بر دل می نشیند، در برابر موسیقی کلیسائی و صدای ناقوس کلیسا، فراموش کنند. آنها که گاهی ناگزیرند با همدرسان خود، روزهای یکشنبه راهی کلیسا شوند، فقط در سایه روشن ستون های سنگی کلیساها می لولند و سرانجام در حاشیه کلیسا کز می کنند… برخورد بچه های ایرانی با تاریخ، فلسفه، هنر، سیاست و …. به طور کلی فرهنگ غربی در همین حدود متوقف می شود و چنانچه از استثناها بگذریم، باید بگوییم که روی تمام مطالباتی که از دولت های خطاکار داریم، این جوانه هالی پرپر شده را باید بیفزاییم و مورد ادعا قرار دهیم.
نوجوانی که قرار بود آمیخته با ابعاد گوناگون فرهنگ غرب بشود، خیلی که هنر کند می تواند زبان آنها را در مقیاسی یاد بگیرد که بتواند “واحدهای درسی” را بگذراند. زبان واحدها با زبان اسطوره ها … با زبان سرودها … با زبان فلسفه ها … با زبان سیاست ها … و حتی با زبان عشق ها و دوستی ها بکلی بیگانه است. نوجوان ایرانی که در محدوده زبان “واحدها” محبوس می شود، چون نمی تواند با ابعاد گوناگون تمدن غرب رابطه برقرار کند، زبان “جاز” را به زخم دردهای جنسی خود می زند. بدین ترتیب زبان واحدهای درسی به علاوه زبان موسیقی جاز، چیزی است که نیمی از آن، پدر و مادر را تسکین می دهد و به کمک این نیمه ی اخیر است که می تواند به جبران عدم تفاهم با ابعاد فرهنگ غرب، لااقل جفت جنسی خود را زیر لگد اندازی ها و پرش ها و ژولیدگی هایش تشفی دهد! در گیر و دار گذراندن “واحدها” و بهره برداری از زبان جاز است که بسیاری از بچه های ایرانی، آنها که هرگز راه به دانشگاه نمی جویند، از لحاظ ذهنی و فرهنگی فلج و بلکه اعدام می شوند.
چشم در برابر چشم ….
به موطن اصلی مهاجر ایرانی باز می گردیم…. به دولت، این علت العلل مهاجرت های نافرجام سال های اخیر می پردازیم. به دولتی که یک پوسته پر زرق و برق نمایشی را چاره ساز خطاکاری های خود می پنداشت. به دولتی که حتی به بچه های این آب و خاک بسیار بورس می داد تا بروند و بازگردند و این جامعه را گلستان کنند!… به قلمرو حاکمیت دولتی باز می گردیم که هرچه نداریم، از او داریم. به دولتی که در رپرتاژ آگهی ها مدعی بود در پایان اجرای هر برنامه، هزار هزار شغل جدید ایجاد کند به نام “دلالی” … به دولتی می اندیشیم که حتی بورسیه های خودش را به شغل شریف دلالی واداشت … آنها را فرستاد، خرج شان کرد تا مثلا کامپیوتر بخوانند و سپس آنها را تشویق کرد تا به جای راه انداختن کامپیوترها، دلال پورسانتاژ بگیر کامپیوترها شوند …. دولت گزافه گو. دولتی که هم به راست خیانت کرد … هم به چپ و یک قلم به مملکت خیانت کرد. سمبل سیاسی مورد اعتقاد راست ها را از فرط “تکرار” از کمر شکست و سمبل های سیاسی مورد اعتقاد چپ ها را از صحنه زندگی نسل جوان پنهان داشت … و سرانجام، بچه ها در مخفی گاه ها، توسط عواملی نه چندان “ملی”، پیش از آنکه به سن 18 سالگی برسند، و پیش از آنکه تاریخ مبارزات ملی خود را برخوانند، به کار سیاسی دعوت شدند! … بچه هایی که چنین پرشور و پرهیجان، از زیر و بالای اتومبیل ها می جهند و مثلا کار سیاسی می کنند، از برابر میز روزنامه فروش که می گذرند، وقتی عکس دکتر محمد مصدق را روی جلد نشریه ای می بینند، از روزنامه فروش می پرسند: این کیست؟ …
چرا کتاب های درسی فاقد تصاویر چهره های ملی بوده است؟ چرا در این همه نمایشگاه های عکس و اسناد تاریخی، بچه ها را با رزمندگان ملی شان آشنا نکرده اند!
حذف چهره ها، منش ها، جسارت ها و سمبول ها و نمادهای ملی از زندگی پرورشی بچه ها و از زندگی فرهنگی مردم چه نتیجه ای داشته است؟ مسئولیت محدود کردن ذهن ها و زبان ها در چارچوب یک شعار و یک چهره سیاسی به عهده چه کسانی است؟ اکنون، در نقطه ای پرمخاطره از این نمایش بزرگ فرو افتاده ایم. خیل خستگان به قانون “قصاص” پناه برده اند: چشم در برابر چشم … شعار در برابر شعار … غول در برابر غول…..