فردوسي، ش 1150، 15 بهمن 1352
امريكاييها وقتي قدم به قارة جديد گذاشتند و با مقاومت نامنتظر نژاد سرخ روبهرو شدند، پذيرفتند كه انسان يك حيوان اقتصادي است و براي آنكه چاق و پروار شود بايد حيوانات كوچكتر را ببلعد. ژاپن پس از بمباران هيروشيما توسط امريكاييها به همين نتيجه رسيد و يكي از سياستمداران برجستة ژاپن بدون آنكه ژستهاي بشردوستانه سياستمداران امريكايي را تقليد كند، آسان و صريح در يك محفل اقتصادي اعتراف كرد و گفت: «ما يك حيوان اقتصادي هستيم. تجربيات جنگ اتمي به ما چنين آموخت. هيچ بشري اين تجربه را جز ما نياموخت، ما نميتوانيم اين درس را فراموش كنيم.»
اما جوامعي كه براي باقي ماندن، نه نژادي را معدوم كردهاند، نه در كام بمب اتمي سوختهاند، با وجود تحمل همة گرفتاريها، ناچارند در اين لحظه از حيات اقتصادي، خوراك شكمهاي سيريناپذير كساني شوند كه خود تا چندي پيش، «طعمه» بودهاند.
مردم ساكن در مجمع الجزاير اندونزي، در برابر نفسهاي بهشماره افتاده يكي از چاقترين حيوانات عصر ما، سخت جاني ميكنند و نميخواهند ياختههاي تنشان و مواد اوليه زير زمينيهايشان، پستانهاي رو به خشكي اين حيوان اقتصادي را با شهد شيرين باروري آشنا كند.
كساني كه در مدت اقامتِ تاناكا نخستوزير ژاپن در اندونزي، لجوجانه و ضمن تظاهراتي به تسلط اقتصادي ژاپن اعتراض كردند، از گروهي هستند كه ميدانند زيانهاي حاصل از بيرحميهاي جوامعي كه خود روزگاري مستعمره بودهاند، از لحاظ ويرانگري خطرناكتر از اثرات وجودي استعمارگران پيشين است. جايگزيني مستعمره در مسند استعمارگر، يكي از ويژگيهاي روشن اين عصر است، عصري كه حيوانات اقتصادي به ضرورتها تن دادهاند و راز بقاشان اين است كه مستعمرات قديمي خود را در شكارگاههايي كه باقيمانده است و دير زماني اختصاصي بود سهيم كردهاند. بنابراين آنچه عصر ما را از ساير اعصار مستعمراتي جدا ميكند، ظهور همين شكارگاههايي است كه ملك مشاع شده است. همة كوششها بر اين است كه صاحبان واقعي شكارگاهها، دور از صحنه دادوستدها و بهرهبرداريهاي دشمنان قديم و دوستان جديد، روي گوش فيل بخوابند.
صاحبان واقعي زمين هم در اين زمان، شكارگاه ماندن را بر خود نميبخشايند و با آنكه چوب بر سرشان ميكوبند و به بيهوشيشان ميكشانند، اما تاكنون بيهوش نشدهاند. شايد همين چوبهايي كه بر مغزهاي معترض آنها فرود ميآيد همچون فرود نابههنگام و نامنتظر بمب اتمي بر مغز هيروشيما، نقطة آغازي باشد. نقطهاي كه در آن، يك طعمة اقتصادي به يك حيوان اقتصادي تبديل ميشود و از بس درد طعمه بودن را احساس ميكند، به خوردن و بلعيدن ديگران به آساني تن ميدهد.
نتيجة تضاد موجود در شكارگاههاي مشاع امروزي سرانجام به اين تحول معكوس ميانجامد كه مبارزه كردن عليه استعمار به ظهور استعمارگران جديد منجر ميشود و دست مستعمرات سابق در دست استعمارگران سابق قرار ميگيرد.
در چنين اوضاع و احوال قابل پيشبيني، چه فرق ميكند كه ژاپن استعمارگر باشد يا امريكا يا اروپا؟ البته در صورتي كه با فلسفه عقيم و بيتأثير «دل خنك شدن» به جابهجايي نيروهاي استعماري بنگريم، بر وضع موجود خوشبينانه صحه ميگذاريم اما در حدود فكري بالاتر از دل خنك شدن نميتوان بهخاطر ظهور دنيايي كه ديروز به كام استعمارگران قديم بود و امروز به كام معدودي از مستعمرات قديم شده است، شادماني كرد.
درسهايي كه ژاپن از بمبافكن امريكا فراگرفت بيگمان ناقص بود و به ناچار در يك لحظة خاص از حيات اقتصادي مجبور ميشود در الفباي آن تجديدنظر كند. تسلط اقتصادي ژاپن بر اندونزي از لحاظ ماهيتي با سلطة اقتصادي امريكا بر ژاپن فرقي ندارد. اين جابهجايي قدرتها، توالد و تكثير حيوان اقتصادي را ممكن ميكند. حيوان درندهخويي كه پس از يك دوره پرخوري، زار و نزار، گرفتار نيروهاي فاسد داخلي ميشود.
بنابراين چه اصراري است كه با وجود سرنوشت مشابه حيوانهاي اقتصادي، هنوز براي اقتصادي شدن در پناه حيوان ماندن به هر دري سر ميكوبند؟ آيا براي انسان، راه ميانهاي وجود ندارد كه بتواند در روشنايي آن، اقتصادي زندگي كند بدون آنكه به زندگي حيواني تن بدهد؟