فردوسي، نوروز 1352
زندگي زن در محدودههايي كه به آزادي قانوني اميد بسته، از مويههاي زنانه جدا نيست. در اين قبيل حوزههاي جغرافيايي، زن خو گرفته با بردگي، بارقهاي از آزادي را در آسمان خانة خود ميبيند و بيشكيب و شگفتزده دنبالش ميكند، اما نميتواند در فاصلة زماني دو دوره از زندگي كه با آن بارقه از يكديگر جدا ميشود، يكباره، دل از ناتوانيهاي زنانه بر كند.
زن براي دل سپردن به آزادي بيريشة خود، تن به حقارتهاي تازهاي ميدهد كه در زندگي اجتماعي، ناهماهنگي و تزلزل را موجب ميشود. در توضيح اين آزادي و تضاد آن با روحية اجتماعي از نمونههاي برخورد زن با آزادي كه سال گذشته در حوزة زيست ما اتفاق افتاد، به اشاره ميگذريم!
مرواريد، دختر 16 سالة ساكن يكي از دهات كازرون، سالها بر پوستة سخت و نفوذناپذير زندگي روستايي سر كوبيد و كوشيد تا از ميان صدف تنگ و تاريك زندگي سنتي، سر بيرون كشد و خود را به روشناييهاي روز دهد. او مشتهاي كوچك خود را با اعتراض در برابر ويژگيهاي محيط گره كرد اما چون نتوانست خشونت دنياي روستايي را تحمل كند و سند آزادي خود را كه از مدتها پيش، از جامعه دريافت داشته بود، در آن محدودة محصور در ميان ديوارهاي بلند، به اجرا بگذارد، ريشخندهاي روستاييان را با زهرخندة مرگ پاسخ گفت. مرواريد بر لبهايي كه به تمسخر گشوده ميشد و هذيانهاي آزاديخواهانهاش را در گلو خفه ميكرد، ديده بست.
او در سن 16 سالگي، همين كه ديد سفرة عقد را چيدند و آقاي «عاقد» را به خانه خواندند و شوهر ناخواسته را به حمام عروسي فرستادند، پيش از آنكه به ضرب كتك اهل خانه «بله» بگويد، خودكشي كرد و مرد.
در روستاي مرزنباشي دختري به نام عذرا براي گريز از هماغوشي با داماد تحميلي، با لچك سرش، خود را حلق آويز كرد و مرد. عذرا حتي كوره سوادي نداشت تا آخرين يادداشت زندگي را از خود به جا نهد و پيام و كلامي را كه معمولاً پس از مرگ، تأثيري جادويي دارد و از دهان زندهها، پذيرفتني نيست، به گوش ديگران برساند.
مرگ عذرا چون زندگياش، در سكوت انجام شد و چون مرگ را به عنوان «اسلحه»اي در برابر تعدي و تحميل جامعة كوچك روستاي خود بهكار گرفته بود، به دستور ريشسفيدان و گيس سفيدان قانوننويس دهكده، هيچكس بر مرگ بيهنگامش گريه نكرد جز آن پسرك عاشقي كه هرگز از ترس بزرگان روستا، فرصت عشقورزي با او را نيافته بود و اهل روستا از نام و نشانش بيخبر بودند.
سكينه، زن 35 ساله و سرد و گرم چشيدة قريه كافيآباد كذاب يزد، يك روز صبح چشم گشود و چهرة پير و عبوس و كريه شوهر 80 سالة خود را ديد. او به خاطر آورد كه چگونه اشكريزان، به حجلة اين داماد نفرتانگيز قدم گذاشته و سنت به جا آورده است. سكينه در اوهام آزادي غرق بود كه پيرمرد غرغركنان، صبحانه خواست و سكينه به جاي اطاعت از دستور او، بيل را برداشت و دستة سنگين آن را بر مغزش كوبيد. او در مراحل بازپرسي گفت: «من شوهر پير، آن هم شوهري كه تا به حال شش زن گرفته است، نميخواستم. او را كشتم تا در نيمة دوم عمر، گرفتارش نباشم!»
هيچكس صداي نالة «دختربس»هاي دهاتي را نميشنود چون نالة دخترهاي زياديِ خانوادهها، چندان رسا نيست كه به گوش برسد و حصار زندگي آنها نيز چندان نازك نيست كه چنين فريادهايي را از خود عبور دهد. در وسيعترين حوزههاي جغرافيايي شهر و روستا، تولد يك
دختر، اهل خانه را دچار تشويش و نگراني ميكند. از اين رو، بسيار اتفاق ميافتد كه پدر و مادر، نام دختر ناخواسته را «دختربس» ميگذارند تا نداي تهديدآميز خود را به گوش طبيعت رسانده باشند و طبيعت را هشدار دهند كه: «دختر، بس است».
«دختربس»ها از نخستين روزهاي زندگي، با فاجعة «زن بودن» آشنا ميشوند. در اينجا سخن از دختري است به نام دختربس كه در دهات ملاير، پس از تحمل همة بدبختيهاي دخترانه، سرانجام به ضرب معجزات رمالباشيها، به خانة بخت رفت و در سلطانآباد سامن ساكن شد اما از آنجا كه دختربسِ ملايري، زندگي را با نام شگفتانگيزي آغاز كرده بود كه نشان از مرگ و نيستي داشت و حسرت و آرزوي «نبودن» و «نديدن» و «نفس نكشيدن» در مفهوم آن موج ميزد، به دست شوهر قصابش تكه تكه شد و بعد هم با ضربههاي مشت و لگد او، در گوري كه به دست او كنده شده بود، خوابيد.
علت قتل، تلاشي بود كه دختربس براي اثبات آزاديهاي قانوني به كار برده بود.
نرگس، دختر 11 ساله، براي چيدن چغندر قند به مزرعة غير رفته بود و ميخواست برگ چغندرها را توشة شكم كند كه ناگهان از ميان بوتههاي درهم مزرعه، صداي تهديدآميز صاحب مزرعه را شنيد و از ترس، بر جاي ميخكوب شد و قدرت تكلم را از دست داد. او درست در ساعاتي از روز در كار انباشتن شكم و سرقت از مزرعه بود كه دختركان شهري، قصههاي شيرين زندگي را از زبان قصهگويان خوشسخن برنامههاي راديو ـ تلويزيون ميشنيدند و طرز تلفظ صحيح لغات را به خاطر ميسپردند.
ماشاءالله خان در خرمشهر، دخترش مخدره را كه فقط 14 سال داشت، قطعه قطعه كرد. براي اينكه مخدره نميخواست با مرد موردنظرِ پدرش عروسي كند.
صغري خانم سراسيمه به دادگاه حمايت خانواده خرمشهر رفت. در آنجا بست نشست و گفت: «اگر به شوهرم اجازه ازدواج مجدد ندهيد، طلاق ميگيرم. همين و بس!»
صغري 5 فرزند داشت و براي تأمين نظر خود، دادگاه را كلافه كرد. او در توجيه عقيدهاش اظهار داشت: «من تصميم دارم براي شوهرم دختر جواني بگيرم تا شوهرم پايبند خانه و زندگي بشود و حقوقش را در خانه خرج كند. خودم هم از راه خياطي به زندگي جديدش كمك ميكنم!»
صغري در اصرار سماجتآميز خود، گوياي اين واقعيت بود كه تحمل ظلم، پس از گذشت سال و ماه، عادت ميشود و زندگي براي موجوداتي معتاد به ظلم، ادامة تسلط يك دژخيم است. صغري، فقط در ساية اين دژخيم، امنيت را ميطلبد و بيش از آن و بهتر از آن نميشناسد. از اين روست كه دل به او بسته است و از اختيارات نيمبند قانوني خود استفاده نميكند.
پري 19 ساله، عاشق شد و چون عاشق به خواستگارياش رفت و افراد خانواده نتوانستند از او عيبجويي كنند و موجبات رفوزه شدن او را در امتحان سخت خواستگاري فراهم سازند، دور هم نشستند و سركتاب باز كردند و نتيجة فالگيري اهل خانه اين شد كه به خواستگار پري جواب رد دادند. بدين ترتيب دفتر عشق پري با اشارات اجنه و موجودات نامرئي بسته شد و پري در برابر اين ظلم بزرگ، داري برافراشت و خودكشي كرد.
زنان فالگير، جسد پري را مشايعت كردند، بي آنكه حقانيت او را در اعدام داوطلبانه فهميده باشند.
زن، پشت ميز اداره نشسته بود و با خودش پچوپچ ميكرد و هر از چندي دور و برش فوت ميكرد و دوباره پچوپچ را از سر ميگرفت.
مرد ارباب رجوع كه لباسهايش بر تنش زار ميزد، مات و مبهوت در برابر زن اداري ايستاده بود و به لبهاي جنبان زن كه رنگ تند ماتيك را تا اعماق پوست خورده بود، مينگريست. سلامهاي مكرر ارباب رجوع بيجواب ماند و فقط زن با حركت سر و دست، او را به سكوت و انتظار ميخواند. تا آنكه بالاخره زن طلسم سكوت را شكست و ارباب رجوع را راه انداخت.
زن اداري در پاسخ به من كه از او پرسيدم: «شما با خودتان چه ميگفتيد؟» اظهار داشت:
ـ راستش را بخواهيد هزار تا «دعاي…» نذر داشتم كه بايد حتماً ادا ميكردم. چون امروز وقتم گرفته است و به حمام و سلماني بايد بروم، به ناچار هزار تا را بين تعداد ساعات اداري تقسيم كردم و تصميم گرفتم هر ساعت لااقل 200 بار دعا را تكرار كنم تا تمام بشود. چون در غير اين صورت مجبورم شب در دانستيك بقيهاش را ادا كنم كه البته صحيح نيست و مستجاب نميشود. با هزار خون دل سر از كار زن همسايه درآوردهام و فهميدم كه برايم جادو ميكند. من هم باطلالسحر جادو و جنبلكاري او را پيدا كردم. باور كنيد اين دعا مثل آبي است كه به روي آتش بريزند…
در اين هنگام، زن كه از اداي فريضه، ذوق زده به نظر ميرسيد و احساس ميكرد رنگ ماتيك لبش با پچوپچهاي مكرر خراب شده است، آينه را از كيف بيرون كشيد و آرايش لبها را تجديد كرد. او دائماً مراقب عقربههاي ساعت بود تا رأس ساعت 10، 200 بار ديگر دعاي موردنظر را تكرار كند و به كلي آثار طلسم و جادوهاي همسايه را باطل سازد.
زن اداري، در مقام مشكلگشاي اجتماعي و با وجود اتكا به آزاديهاي قانوني، در حالي كه مكلف به باطل كردن افسون درماندگيها و بيچارگيهاي مردم بود، دربهدر به دنبال باطلالسحرِ جادو و جنبل زن همسايه ميگشت و به تنها مسئلهاي كه نميانديشيد، گرهگشايي از كار مردم و ارباب رجوع ژندهپوش بود.
چند زن كنار ماشين بافندگي ايستاده بودند و ريشخندهاي خود را نثارم ميكردند. زنها عموماً با موهاي آشفته و درهم و بدون پوشش لچك ايمني، به غول ماشين چون برهاي رام و بيآزار مينگريستند و به حرفهاي من در زمينة لزوم استفاده از وسايل ايمني گوش ميدادند. آنها لحظه به لحظه نگاههاي تمسخرآميز خود را رد و بدل ميكردند.
زنان كارگر به هيچوجه حاضر نميشوند با سلاح صنعتي خود را بيارايند و چون از پوشيدن روسري ايمني پرهيز ميكنند، در صورت كمترين بياحتياطي، موي زن كارگر به دور يكي از اجزاي متحرك و بيامان ماشين ميچرخد كه استخوانهاي خردشدهاش را در لابهلاي قطعات ماشين ميجويند.
وقتي داستانهايي از تكه تكه شدن زنان غيرمسلح در برابر ابزار صنعتي را براي آنها شرح دادم و موقتاً روسريها را بر سرشان پوشاندم و به طرف در خروجي كارخانه رفتم، ريزخندههاي زنان كارگر را شنيدم كه در همهمة مبهم آن ميگفتند: «نميدونه دنيا دست كيه. هي دستور ميده. فقط بلده بلبل زبوني كنه. راسته كه ميگن سواره از پياده خبر نداره. اگه لچك خوبه چرا خودش سرش نميكنه…؟»