مکاشفات زندان

م

ماهنامه پیام امروز، شماره 43 بهمن ماه 1379

غروب یک روز بهاری، در سال نهنگ به زندان اوین اعزام شدم. مأمورین من را به مسئولین زندان تحویل دادند، برگ رسید گرفتند و رفتند. بعد از آن با خودروهایی سر و کار پیدا کردم که مخصوص رفت و آمد زندانیان در محوطه داخلی است. خودروها بی شباهت به نعش کش نیست. به اشاره پای راننده روی گاز یا ترمز از جا کنده می شود و آدم های زندان ندیده ای چون من را تمام قد می پراند و روی کف خودرو پرت می کند. البته این اتفاق فقط یکبار می افتد. در دفعات دیگر زندانی با تجربه می شود، دودستی به نیمکت های زوار دررفته و میله ها می چسبد و به تدریج یاد می گیرد جان خود را با انواع شگردها و حیله ها حفظ کند تا از آفات و بلایای زمینی در امان بماند. بی جهت نیست که از سابقه دارها می ترسند. یک در آهنی در کنار راننده خودرو نصب کرده اند که مشبک است و همیشه سرباز وظیفه ای در کنار آ« می ایستد و بعد از ورود زندانی به اتاق خودرو، آن را از طرف راننده که او نیز لباس زندان به تن دارد، قفل می کند. مبادا زندانی بگریزد. معمولاً وقتی کی زن زندانی از بند به جایی دیگر منتقل می شود، حتماً یک زن زندانبان باید او را همراهی کند و بپاید تا مبادا قصه ای و شایعه ای بر سر زبان ها بیفتد. بگذریم: بندی که من را به آن تحویل دادند رو به سوی سربالایی تپه داشت و بعد از آن دیگر هیچ. فقط از دور سیم های خاردار دیده می شد و مرز آزادی.

در دفتر زندان تشریفات لازم ورود انجام شد، فوراً و طبق مقررات، چادر سیاه من را با چادر سرمه ای غیر تمیزی که مزین به تعداد کثیری ترازوی عدالت بود عوض کردند و سپس راهی بند شدیم. ورودی بند به ظاهر زنگ و آیفون داشت. سرباز وظیفه زنگ را می فشرد. بارها و بارها. صدای زنگ گوش فلک را کر می کرد، اما تا زن زندانبان بیاید و چندین در را باز کند مدتها طول کشید. بعدها فهمیدم چون استراحت گاه زندانبانان زن در انتهای راهرو بند قرار دارد، تا آنها چادر سر کنند و دسته کلید بردارند و بیایند به درازا می کشد. بالاخره زن زندانبان آمد. من را تحویل گرفت و رسید داد. از این در که گذشتم رو به رویم حیاط وسیعی بود پر گل و گیاه، خوشحال شدم. اما خوشحالی ام بی اساس بود. من را به سمت راست هدایت کردند. از چند پله گذشتم و وارد محوطه ای شدم که بخش کوچکی از همان حیاط بزرگ بود. این فضای کوچک با یک دیوار بلند از آن حیاط باصفا جدا شده بود. فضای کوچک محل هواخوری زنان بند انفرادی بود و فضای بزرگ و باصفا محل هواخوری مردان همان بند. جل الخالق!

در زندان هم باید مکافات جنسیت خود را پس بدهیم که در تعیین آن کمترین اراده و نقشی نداشته ایم. زنان زندانبان برای آنکه اندکی از این ظلم فاحش بکاهند، بخشی از هواخوری کوچک را بالا برده اند و در آن گل کاشته اند تا حس کنند باغچه ای دارند. گاهی می روند کنار آن می نشینند و صفا می کنند. اما همیناقدام هم از فضای هواخوری زنانه کاسته است. در فضای باقیمانده یک بند رخت به چشم می خورد که روی آن رخت و پتو پهن کرده اند و لباس بچه های زنان زندانی را. از هواخوری عبور کردیم و به در دیگری رسیدیم که مستقیماً به بند انفرادی زنان وصل می شد. چادر سرمه ای را که تحویل گرفته بودم با کراهت بر دوش می کشیدم. خوشبختانه از فردای آن روز دستور رسید که می توانم با چادر خودم رفت و آمد کنم که این دستور بسیار بجا بود. وارد یک راهرو دراز شدیم. هر دو سو سلول ها صف کشیده بودند، با دریچه های بسته. یک سلول با سر و صدای کلیدی که زن زندانبان در قفل چرخاند باز شد و من در آن قرار گرفتم. سلول با نور ضعیف و مردنی یک لامپ کبره بسته اندکی روشن می شد. خوشبختانه در زندان ها از آینه خبری نیست و آدمیزاد چهره بهت زده خود را نمی بیند. کف سلول با تکه چاره هایی کثیف که نشان از استفراغ خشک شده زندانیان قبلی داشت فرش شده بود. دو پتوی کثیف هم مزین به تعداد زیادی ترازوی عدالت به چشم می خورد. خودم را توی چادر سیاهم قنداق کردم. بعد که سردم شد قنداق پیچ، زیر ترازوهای عدالت خزیدم. به نظرم فرشته عدالت برای استقرار ابزار کار و کاسبی خود جایی بهتر از لباس زندانیان و پتوهای آبی که اگر کثیف هم نباشد پیاپی پرز آن می ریزد، پیدا نکرده است. توالت فلزی سلول با دهانه گشاد و پایه تنگ و دری که باز و بسته می شد به شدت عفونت بار بود. به بدنه داخلی آن کثافات خشک شده چسبیده بود. به خوبی نشان می داد که در زندان از سرویس های بهداشتی به نحوی که وقتی یک زندانی می رود، سلول شستشو و ضدعفونی بشود، خبری نیست. با این همه وقتی از خزیدن و لولیدن روی سطح کثیف سلول به عذاب می آمدم، در توالت را می بستم، روی آن می نشستم و پاهایم را ماساژ می دادم . از شیر دستشویی که سمت راست ورودی سلول توی یک انحنا قرار داشت آب چاه جاری بود. تا مدت حدود چهار هفته که در شرایط کاملاً انفرادی به سر می بردم، نمی دانستم این آب آشامیدنی نیست. از همان می نوشیدم. بعدها فهمیدم که چون لوله کشی خرج دارد، از بند انفرادی مردان یعنی از طبقه بالا که آب شهر در شیرهای آن جاری است، هنوز آب به بخش زنانه نمی رسد. وقتی موضوع را فهمیدم که به اندازه کافی باکتری و انگل نوش جان کرده بودم. البته برای پرسنل با ظروف بزرگ پلاستیکی از بالا آب سالم می آوردند.

کم کم با محیط اخت شدم، دیدم یک پنجره در ارتفاع دوردستی نزدیک به سقف سلول نیمه باز است و هوای تازه محوطه پرگل و گیاه زندان اوین را به سلول متعفن انفرادی وارد می کند. به سرعت با بوی عفونت سلول هم مأنوس شدم. به حدی که وقتی زندانبان دریچه را با طمطراق باز می کرد تا ببیند در چه حالم، از اینکه می دیدم دماغش را با روسری سفت گرفته است تعجب می کردم. به من همان شب اول اخطار شد که مبادا با سلول های دیگر حرف بزنم. خنده ام گرفت. نمی توانستم باور کنم که اساساً می شود این کارها را کرد. ولی همان شب، هم بندانم که عموماً یا معتاد به مواد مخدر و یا متهم به توزیع مواد مخدر و فحشا و قوادی و جیب بری و … بودند، به من فهماندند که همه کار، حتی در سلول انفرادی شدنی است. لازمه اش این است که در زمینه اتهامات خاصی سابقه دار باشی و همگان، حتی زندانبانان از تو بترسند. یک زن زندانی هر شب حدود ساعت چهار بعد از نیمه شب با صدای رسا و دلنشین آواز می خواند و رایحه زندگی را در فضای زندان می پراکند. او همیشه به زبان یک ترانه قدیمی با ساکنان بند رابطه برقرار می کرد. می زد زیر آواز و می خواند:

توی یک دیوار سنگی    دوتا پنجره اسیرن   دوتا خسته دوتا تنها   یکی شون تو یکی شون من    کاشی این دیوار خراب شه    من و تو با هم بیمیریم    توی یک دنیای دیگه  دامن همو بگیریم ….

کشف بعدی من این بود که متوجه شدم زندانیان گاهی از توی سوراخ دستشویی با بالا یعنی با بخش مردانه بند گپ می زنند و سینه از بار تنهایی تهی می کنند. هرچند ممکن است از این بابت تنبیه هم بشوند. اما آنقدر سابقه دارند که از این حرفها ترس به دل راه نمی دهند. باری:

به من فوراً پودر لباسشویی و صابون داده شد. اما دستمال کاغذی را باید خودم می خریدم. تا صبح بارها دریچه کوچک که روی در سلول تعبیه شده و فقط از بیرون قابل باز و بسته شدن است به هم می خورد و من هراسان از جا می پریدم. تا بالاخره زندانبان گفت چرا از جا می پرید. ما دائماً تا صبح این کار را می کنیم. خجالت کشیدم بگویم که آخر سابقه دار نیستم و انشاءالله دفعه آینده خوب عمل می کنم.

سحرگاهان که هوا روشن شد دیدم پنجره نیمه باز سلول چسبیده به سقف آنقدر کثیف و خاک خورده است که شیشه کاملاً رنگ قهوه ای به خود گرفته. بعدها که توانستم درباره موضوع سؤال کنم به من گفته شد ممکن است زن زندانی با مردان رهگذر در محوطه اصلی زندان، رابطه کلامی برقرار کند. این است که شیشه ها نباید شفاف باشد. هرچه زمان می گذشت با فرهنگ زندان بیشتر خو می گرفتم و با امکانات محدود سازگار می شدم. لوله هایی که از رو دور تا دور سلول چرخیده بود تبدیل شد به جالباسی من. دیدارهای شبانه پزشکان هم کم کم برایم عادی شد. لطف می کردند، فشار خون می گرفتند، ضربان قلب را می شمردند، آرام بخش می دادند تا قلب من که مثل قلب گنجشک می طپید آرام بگیرد. آنها می ترسیدند خدای نکرده در این سن و سال زندانی بی سابقه انفارکتوس کند و خون اش به گردن این و آن بیفتد. از این رو غافل از آن بودند که سلول های سرطانی در بدن زندانی تازه وارد در حال تکمیل و تکامل است و تحت فشارهای روانی دارد به سرعت پیشرفت می کند!

روزی 20 دقیقه اجازه هواخوری داشتم. البته در شرایط انفرادی برای آنکه مبادا با دیگر زندانیان تماس بگیرم، وقت هواخوری را زن زندانبان تعیین می کرد و من تنها در هواخوری چرخ می زدم و به در و دیوار و طناب رخت می خوردم. شب ها را با صدای آواز زنان زندانی، گپ زدن آنها با طبقه فوقانی، جیغ و شیون زنان شورشی و شیون و زاری بچه هایی که با مادر خود در سلول های انفرادی بودند، به صبح می رساندم. از همه بدتر صدای برخورد پیاپی و بی وقفه شیلنگ توالت ها بود به در فلزی و سر بی سلول که اهالی سابقه دار با آن خشم و خروش خود را به گوش فلک می رساندند و باعث می شدند تا صبح چشم برهم نگذارم.

این بند که روی همه اشیاء و ظروف آن نوشته شده بود 209 گویا همزاد دیگری هم دارد با همین شماره که در جای دیگری از زندان اوین از زندانیان پذیرایی می کند. هرگز نفهمیدم بر پایه کدام مصلحت این شباهت اسمی ایجاد شده است. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! از زبان برخی شنیدم که بند را آسایشگاه هم می گویند. نمی دانم شرایط بند با معنای آسایشگاه چه تناسبی دارد. لابد در دفعات آتی فهم من هم مثل دیگر سابقه دارها می رود بالا و معانی را بهتر درک می کنم. هرچند با فضای متعفن سلول انس گرفتم ولی هرگز به بی خوابی شبانه عادت نکردم. به خصوص که در روزهای بازجویی صبح ساعت 6 اتومبیل دادگاه انقلاب در برابر ورودی اصلی زندان انتظارم را می کشید و من بی خواب تلوتلو خوران به آنها می پیوستم.

یکی دیگر از کشفیات من این بود که زنان شرور و قال چاق کن را که در بند عمومی زندان نسوان دوران محکومیت خود را می گذرانند، چنانچه به زندانبانان اهانت و درشتی کنند و نظم را بشکنند از باب تنبیه و تأدیب بر حسب نظر مسئولین بند عمومی چند صباحی به این بند اعزام می کنند تا سرانجام نادم و پشیمان شوند و به بند عمومی در کمال متانت رضایت بدهند و به همانجا بازگردند. از این رو همیشه مهمانان شرور وارد می شدند. اغلب نیمه های شب. با سر و صدا و بزن و بکوب. ساعت ها طول می کشید تا می توانستند آنها را متقاعد کنند که وارد سلول بشوند. یک روز که زن شروری را به بند عمومی بازمی گرداندند از پشت در سلول شنیدم که به یکی می گفت حیف شد از اینجا می روم. آخر اینجا موبایل دارد. شنونده که نمی دانم کی بود پرسید منظورت چیست؟ زن گفت همان سوراخ دستشویی را می گویم که با آن می شود مثل موبایل با طبقات بالا حرف زد.

بالاخره تا لحظه ای که این تأدیبی ها می رفتند شب ها از خواب خبری نبود. شیشه می شکستند، فحش های چارواداری می دادند، خود زنی می کردند و اغلب، صبح که مأمورین شیفت بعدی می آمدند، برای آنکه بتوانند بند را سر و سامان بدهند، قرص در اختیارشان می گذاشتند تا بخوابند. درست همزمان با “آرامش” آنها بود که “تنش” من شروع می شد و راهی دادگاه انقلاب برای انجام بازجویی می شدم. در واقع آنکس که تنبیه و تأدیب می شد من بودم نه آنها. شکنجه ای مضاعف بر زندانی بودن در بند انفرادی. شکنجه ای از نوع بی خوابی که همه آثار و عوارض جانبی آن را می شناسند. چند بار از دلم گذشت که شاید این نوع تأدیب ها بخصوص در شبهای پیش از بازجویی تعمدی است و دست مبتکری در کار است که به زجر و بی خوابی من صورت طبیعی بدهد. ولی بلافاصله بر شیطان لعنت کردم و خشم خود را فرو خوردم. بعد از سپری شدن دوران انفرادی مقرر شد در همان بند انفرادی با خانم شهلا لاهیجی در یک سلول که دو برابر سلول های انفرادی بود یعنی در شرایط “دوفرادی” در محبس بمانیم. در این مرحله، آزادانه در هواخوری رفت و آمد می کردم و بیش از پیش متوجه می شدم در آن بند همه متهمین یا مصرف کننده مواد مخدر هستند، یا توزیع کننده یا سارق یا ولگرد و قاچاقچی. معتادانی که بنا بر زنبان رایج در زندان “توی ترک” بودند از پشت دریچه ها فحش نثار مسئولین می کردند و تا قرص نمی گرفتند ول کن نبودند. راستی کجای دنیا معتادان را برای ترک اعتیاد توی سلول انفرادی می اندازند، آن هم با بچه شان؟ زندانبانان زن در این بند کمترین امنیت جانی نداشتند و معلوم نبود اگر مورد هجوم یکی از عصیان زدگان قرار می گرفتند چه کسی و چگونه فوراً به دادشان می رسید.

همواره یک طشت وسط هواخوری بود و یک زندانی داشت رخت یا پتوی خود را در آن می شست. به علاوه اگر زندانبان وسواسی بود، او هم یک بند مخصوص داشت که از خانه می آورد و دو سوی هواخوری نصب می کرد برای رخت های خودش . در نتیجه فضایی برای راه رفتن در هوای آزاد باقی نمی ماند. دیگ های غذای زندانیان و پرسنل متفاوت بود. دیگ غذای زندانیان در نداشت و تا فردا که آن را تحویل می دادند همانطور زیر هجوم پشه ها بود. یک شب که مأمور شام شبانه (سیب زمینی و تخم مرغ پخته) را پشت در گذاشت و رفت، تا زنان زندانبان برای حمل آن به درون بند از راه برسند، کلاغ های گرسنه همه تخم مرغ ها را خورده بودند.

بعد از ده روز توانستم بسته لباس هایی را که خانواده ام در اختیار دادگاه گذاشته بودند تحویل بگیرم و حمام کنم. همین که وارد محوطه دوش ها شدم که کنار استراحتگاه زندانبانان قرار داشت، هول کردم. دوش ها خراب و خشک بود. فقط از یک دوش باریکه آبی مثل دم موش بود. سرم را که می شستم چهار چشمی سقف را می پاییدم، مبادا جانوری، سوسکی روی سرم بیفتد.

در این فضا که هریک از کارهای روزمره را با انواع ترفندها به سامان می رساندم، نمونه های شگفت آوری از آسیب های اجتماعی را دیدم و با رفتار انسانی بسیاری از کارکنان زندان آشنا شدم. برخی از زنان زندانبان با رفتار صبورانه خود، جلوه های نابی از انسانیت را پیش رو می گذاشتند. یکی از معاونان زندان پیاپی به دیدن من می آمد و در حالی که چشم بر زمین می دوخت از من می خواست تا نیازهای خود را در حدی که او می تواند تأمین کند در میان بگذارم. هم او بود که بلافاصله دستور داد سلول من را با موکت نو فرش کنند و برایم از انباری پتوی نو بیاورند. هم او بود که یک جلد کلام الله مجید را با دست خود در سلولم قرار داد و وقتی با خانم لاهیجی هم سلول شدم، تا آنجا که امکانات محدود سازمان زندان ها اجازه می داد، سلول جدید را تجهیز کرد. رفتار سربازهای وظیفه را که در نهایت احترام من را از بند تا در خروجی زندان و بالعکس همراهی می کردند فراموش نمی کنم. گویی جوان ها فرزندانم بودند که هربار بعد از بازگشت از دادگاه انقلاب سراسیمه از من می پرسیدند:

– باز هم قرار بازداشت شما را تبدیل نکردند؟ آخر چرا؟

نگاه محبت آمیز برخی زنان هم بند، یعنی همان موادی ها که توی ترک بودند و بوسه هایی را که وقتی دریچه سلول شان باز بود برایم می فرستادند، از یاد نمی برم. هنگامی که یکی از آنها توی هواخوری از من پرسید: چند وقت است توی ترکی؟ خوشحال شدم و احساس کردم سخن نابجایی نگفته است. راست می گفت. من نیز توی ترک بودم و خمار. قرار بود آنقدر تنبیه و تأدیب شوم که دیگر نگویم بالای چشم فلان ماده یا تبصره قانونی ابروست . راستی که ترک اعتیاد کار دشواری است. هم برای معتادان به مواد مخدر، هم برای فضولانی که فقط نقد می کنند و کاری به کار فعالان در جنگ قدرت ندارند. اصلاً به خواب هم نمی بینند که روزی و روزگاری وکیل و وزیر بشوند.

باری حدود 53 روز توی ترک بودم. چهار هفته در انفرادی و بعد در همان بند با خانم لاهیجی. اما مگر چاره ام شد؟ من نیز مانند همان زنانی که در کنارم چپیده بودند به محض آنکه از زندان فاصله گرفتم، به جرگه دوستان دیرینه نزدیک شدم و در جستجوی مواد یعنی کلامی و سخنی که با آن رفع عطش کنم برآمدم. البته واضح و مسلم است که هم بند شدن زندانی سیاسی یا مطبوعاتی با مجرمین خاصی که بار اتهامات فحشا و اعتیاد و …، را به دوش می کشند جای حرف دارد و با ضوابط جهانی سازگار نیست. اما آخر این حرف را کجا باید برد. هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد.

در مجموع آنچه بر من گذشت به زحمت اش می ارزید. در آنجا بود که فهمیدم زندانبان زن حتی یک در بازکن در اختیار ندراد و مجبور است با دستهای خود به ضرب چاقویی که هرلحظه ممکن است شریانی را قطع کند، کمپوت زندانی را باز کند.

مردان زندانی وقتی از انفرادی به عمومی منتقل می شوند هم سنخ و همپالکی خود را زود می یابند. مخصوصاً آقایان مقیم بند ویژه کارکنان دولت. از ما این شانس هم به لحاظ جنسیت دریغ شده است. حتی اگر بخواهند ما را به بند عمومی نسوان بفرستند، فضایی برای همدلی نیست. اتهام زنان مقیم بند نسوان محدود به همان چند فقره است که برشمردم. در نتیجه آنها با محکومینی از تبار ما سنخیت ندارند. بنابراین در دوران محکومیت علاوه بر محرومیت های طبیعی ناشی از زندان، باید بار سنگین تنهایی در بند عمومی را نیز تحمل کنیم و هم صحبتی نیابیم.

برپایه این دریافت ها بود که وقتی قرار بازداشت موقت تبدیل شد به قرار وثیقه 50 میلیون تومانی و از زندان آزاد شدم، همین که شنیدم بعضی آقایان زندانی در بند عمومی ویژه کارکنان دولت از خانواده شان خواسته اند تا برای آنها مایو بفرستند، نزدیک بود بغض خفه ام کند. به خاطر آوردم که من چپ و راست از دخترک 15 ساله ام چادر مشکی کلفت، جوراب مشکی کلفت و مقنعه تیره طلب می کردم. حال آنکه مردان زندانی می توانند لااقل بعد از محکومیت قطعی سوداهای دیگری در سر بپرورانند. راستی در خوابگه خیال چه قصه ها به هم می بافیم و در چنگال واقعیت چه خیال ها بر باد می دهیم!

با این همه دوران خوبی است دوران ما. تابوها بی وقفه یکی پس از دیگری دارد شکسته می شود. یادتان می آید روزگارانی را که می گفتند: زندان جای مرد است؟ یادتان می آید روزگارانی را که مردان سبیل تاب می دادند، و با غرور از خاطرات زندان سخن می گفتند و طلبکاری می کردند؟ حال من و امثال من که سبیلی برای تاب دادن و ریشی برای جلوه فروختن نداریم، در طول یک زندان کوتاه مدت 53 روزه اقیانوسی از دریافت های ذهنی را در سینه نهفته ایم که فقط قطره از از آن روی کاغذ ریخته شد.